قلعه تاناتوس



Friday, April 18, 2003

به نام او كه مرا دوست دارد
اين روزها كه ميگذرد،هر روز احساس مي كنم كه كسي در باد فرياد مي‌زند.
بعد از يك دوره طولاني اعصاب قاطي پاتي، كم كم دارم آروم ميشم.يعني هر راهي كه به فكرم مي رسيد رو امتحان كردم تا كارم به راه آخر نكشه كه نشد. بنابراين رفتم پيش يك روانپزشك.با توجه به استعدادهاي خدادادي من بنده خدا بعد از 5 دقيقه مجبور شد برام همون دارويي رو كه مي خواستم بنويسه! اصولا من اگر كاري رو بخوام انجام بدم،اون كار قطعاً انجام ميشه!(يه ذره خودتو تحويل بگير مهندس!)
اين ترم از نظر درسي زندگيم هتل شده.راحت راحت.همه چي رو گذاشتم واسه شب امتحان.مگه چند سال قراره زندگي كنم.اين يكي دو هفته اخير همه برام نگران شده بودن.واقعاً داشتم ديوونه ميشدم.نمي دونم اين از خواص دانشكده ماست كه آدما رو اينجوري ميكنه يا من خودم مشكل دارم؟ فكر ميكنم تعداد آدماي مجنون، افسرده و عاشق توي دانشكده ما از همه جاي دنيا بيشتر باشه.منم يكيش.
اوضاع طوري خراب بود كه حتي بابام پاي تلفن سعي مي كرد منو مجاب كنه كه برم زن بگيرم!!! واقعاً نميدونم چه ربطي داره؟ اونايي كه گرفتن ،به كجا رسيدن كه ما برسيم. لطفاً يكي جواب منو بده.



   
0 حرف
........................................................................................

Home