قلعه تاناتوس



Sunday, May 04, 2003

به نام او كه مرا دوست دارد
آخه پسره احمق! مگه مجبوري اين همه چرند بنويسي.همه چيز سياه.آخه تو كه عمراً هيچ مشكل جدي نداري.آخه پدرت خوب،مادرت خوب تو چه مرگته؟
انا سؤالهاييه كه مدتيه همه از من مي‌پرسن،من جمله خود جناب مهندس كه با خودش درگيري داره! روزگاريه والا!اما اصولاً اين روزا بهترم.
با بروبچ رفته بوديم سفر، لرستان،آبشار شوي.كلي خوش گذشت.كلي با همه دوست تر شدم.كلي روزگار زيباست.كلي دو تا امتحان رو خراب كردم كه كلي به خراب كردن مي‌ارزيد!
دوست ندارم ديگه اينجا بهضي حرف هارو بنويسم.ولي مجبورم.چي كار كنم؟
آدم اصولاً در بدترين شرايط تنها مي مونه.همه آدمايي كه فكر مي كرد مي‌تونه روشون حساب كنه ولش مي‌كنن.بعد برخوردش با همه بد ميشه و اونايي هم كه مي‌خوان بهش كمك كن رو ناراحت مي‌كنه.يه لوپ مثبت!بعد با آدماي جديد دوست ميشه، بعد از مدتي به اين تيجه مي‌رسه كه فقط همون آدماي قديمي مي‌تونن كمكش كنن،برمي گرده طرف اونا،وباز همون لوپ لعنتي! كي ميتونه منو راهنمايي كنه؟
دو سه روز ديگه يكي از بچه ها مياد خونه با هم درد دل كنيم.خيلي گله.فكر مي‌كنم خوب باشه.بروبچ، همتون رو دوست دارم زياد!
شكر خدا. "حتي اذا استياسوا و ظنو انهم قد كذبوا جاء نصرنا فنجي من يشآء...." خيلي قشنگه! نه؟



   
0 حرف
........................................................................................

Home