قلعه تاناتوس



Sunday, May 25, 2003

خدا بالاخره خودشو نشون داد، يا بالاخره چشماي پسرك باز شد،يا هردو.دراز كشيد روز چمنها،صداي پرنده ها مستش كرد، شعاعهاي نور خورشيد رو از لاي ابرها نوشيد، و شروع كرد به زمزمه كردن :‌
جان را بي تو قرار نتوانم كرد      احسان تو را شمار نتوانم كرد
گر بر تن من زبان شود هر مويي     يك شكر تو از هزار نتوانم كرد
برگشت به گذشته، به اون وقتهايي كه بدون اون تصور زندگي براش سخت بود، خيلي پاك بود، صاف بوذ.هنوز ميتونست گريه كنه... و فهميد كه هنوز هم ميتونه انسان باشه،دوست داشته باشه...
شكرت...



   
0 حرف
........................................................................................

Home