قلعه تاناتوس |
Thursday, June 12, 2003
● داستان يوسف تو قرآن يه نكته خيلي ريز و قشنگ داره.وقتي توي زندونه و رفيقش قراره آزاد بشه، يوسف بهش ميگه آقا جون، وقتي رفتي پيش پادشاه، يه يادي هم از ما بكن كه مفت مفت چند سال اينجا بوديم.
........................................................................................اين به نظر من و شما اصلاَ حرف بدي نمياد.رد پاي شيطان هم توش نيست.ولي آيه اي كه هست ميگه چون شيطان او را از ياد ما غافل ساخت، چند سال ديگر در زندان ماند...خيلي وحشتناكه.يعني هرچي ميخواي بايد از خودش بخواي، نه از هيچكس ديگه. گير ميندازتت.ميفتي تو زندون.اسير ميشي، تا وقتي هم كه آدم نشدي همون جا ميموني... بابا طرف پيغمبره، كلي آدم حسابيه، بيخيال....نه، شيطان او را از ياد ما غافل ساخت...وحشتناكه.مو به تن آدم سيخ ميشه.ما قراره بريم بهشت؟ احمدعلی ساعت 10:18 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|