قلعه تاناتوس |
Tuesday, June 17, 2003
● ميخوام به شيوه مريم، چيزي كه تو ذهنمه و آرزوشو دارم الا مجسم كنم.هميشه صحبت پيتزا قارچ و گوشت دونفره بود، ولي اين دفع ه همه چي يه نفرهاس:
........................................................................................يه باغ قشنگ داري، يه جاي خوش آب و هوا.مثلاً كلاردشت.فقط صداي پرنده ها مياد ، با رودخونه. هزار تا كتابي كه مدتهاست منتظر يه وقتي براي خوندنشون هستي، كنارتن. يه صندلي راحت گذتشتي تو ايوون.لم دادي روش.چشماتو بستي. فكرت رفته رو هوا... يه ساعتي اين جوري هستي. بعد يك كتاب برميداري، مثلاً جنايت و مكافات، يا آتش بدون دود، پيپت رو روشن ميكني، بسمالله... بعد يه مدت خسته ميشي، كتاب رو ميذاري كنار، شروع ميكني به آواز خوندن.هرچي.فرق نميكنه.بعد دوباره نيم ساعت ساكت ميشيني.ميري تو چمن ورجه وورجه ميكني، از ته دل داد ميكشي.نعره ميزني.بعد برميگردي بقيه كتاب رو ميخوني... اين انتظار زياديه؟ احمدعلی ساعت 10:57 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|