قلعه تاناتوس



Thursday, July 03, 2003

اينو پارسال همين موقع ها عبدالله (خداوند سابق) نوشته بود.حيفم اومد ننويسمش.قشنگه.
هپروت
بشمار يک - کنترل :شيرين قصاب بود. تو کوره آدمپزي سر کوچه کار مي کرد...قسمت دل و جيگر. قبل از اينکه آدمهاي تو کوره کامل بسوزن، دل و جيگرشون رو با انبر در مي آورد مي ذاشت تو آکواريوم مغازه براي مشتريها. از دستکش خوشش نمي اومد، دست و پاش رو ميگرفت ... همينجوري با يه دست دل رو مي گرفت، با اون يکي دست رگهاش رو دونه دونه قطع مي کرد. وسواس داشت که وقتي خون فواره مي زنه بيرون، رو کفشاش نريزه...اينه که هميشه يه چند قدم اونورتر کار مي کرد. روزي صد تا دل مي کند، ده تاييش رو مي فروخت، بقيه اش رو هم با جيگر ها كباب مي کرد ، مي داد به فيلهاي تو حياطشون ... که اطلسي ها رو نخورن. از زندگيش راضي بود.


بشمار دو - آلـــت :خسرو بيکار بود...همين جوري سر سيري تخم اژدها مي کاشت. خودش غذا نمي خورد...بالاي ابرها مي نشست، گدايي مي کرد تا پول شير جوجه ها رو در بياره. جوجه ها رو تر و خشک مي کرد تا کم کم هر هفت تا سرشون در بياد...بعد کم کم از هر سرشون يه رنگ آتيش مي زد بيرون. بعضي از سرها خسرو رو دوست داشتن، بعضياش نه، آتيشش مي زدن...تا حالا صد دفعه خسرو سوخته بود...يه بار هم مرد...از اون به بعد ديگه جوجه ها رو تو فريزر نگه مي داشت...فقط شبها ولشون مي کرد تو قصه ها بگردن هوا بخورن. شبها خسرو تنها مي شد، مي خنديد.


بشمار سه - ديليـــــت :
خدا هنرپيشه بود...البته اسمش در اصل فرهاد بود...ولي تو فيلم خدا بود. براي اينکه نقشش يادش نره، سپرده بود تو خونه به پاش نماز بخونن. واسه تمرين ، داده بود خورشيد رو سياه کنن ، به جاش خودش واسه خانوما فندک مي کشيد. اولاش تو کتابا بازي مي کرد، بعد کم کم کارش گرفت ،رفت رو ديسکهاي چند بعدي...خيلي واقعي...مثل چيک چيک بارون. ديگه کم کم دريا هم يادش رفته بود اين فيلمه : خونه فرهاد اونور آب بود، هر روز،‌ بعد از کار، دريا باز مي شد، فرهاد قدم زنان مي رفت خونشون. سر راه، واسه خواهر کوچيکه اش ، مار ماهي جمع مي کرد. فرهاد مي ترسيد...خيلي زياد.


حالا قيامت :
يه شب هر صد تا اژدهاي خسرو، رفتن تو يه داستان و همون جا موندن. پري مهربون هم يه نامه نوشت واسه خسرو، که من عاشق اژدها شدم. فرداش، خسرو رفت سر کوچه، وايساد تو صف کوره. نوبتش که شد، عطسه اش گرفت، کوره خاموش شد. شيرين هم هول شد، فرستاد پي خدا...يا نه...فرهاد. فرهاد که مي خواست فندک بزنه ، ناخنش گرفت به چخماق، دستش زخم شد. شيرين تا زخم رو ديد، از هوش رفت...طاقت نداشت خون آدم زنده ببينه. خسرو اومد بهش زهر اژدهاي هفت سر بده که بهوش بياد...فرهاد نذاشت...گفت بوش بده. شيرين هم از دست جفتشون عصباني که چرا هيچ کاري نکردن...زد خودش و اون دوتا رو کشت.

تا مردن، همه چي از اول شروع شد...تو يه سه تاره ديگه.

بي پايان.



   
0 حرف
........................................................................................

Home