قلعه تاناتوس |
Wednesday, July 02, 2003
● هست شب،يك شب دمكرده و خاك
........................................................................................رنگ رخ باخته است باد ،دردانه ابر از سر كوه سوي من تاخته است هست شب ،همچو ورم كرده تني گرم در استاده هوا هم از اين روست نمي جويد اگر گمشده اي راهش را با تنش گرم، بيابان دراز مرده اي راماند در گورش تنگ به دل سوخته من ماند به تنم خسته، كه ميسوزد از هيبت تب هست شب،آري شب ... *البته اينقدر هم سياه نيست اين دنيا.فقط يه كم. احمدعلی ساعت 2:13 AM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|