قلعه تاناتوس



Saturday, July 12, 2003

سفر با قطار اين دفعه خيلي خوش گذشت.چند تا از رفقا بودن.بعد از مدتها توي قطار دور هم جمع شديم.غير از من، محمد رضا بود و فيودور.اريك هم بود البته با چند تا از رفقاش.
فيودور هم مثل هر دفعه دست چند تا آدم عجيب غريب رو گرفته بود آورده بود پيش من.دفعه قبل كه سه تا برادر بودن،به اسم كارا چي‌چي نمي‌دونم.اين دفعه هم چندين تا آدم ديگه.
اولش كه همش من حرف مي‌زدم.از اينجا و اونجا.بعد يه دفعه محمدرضا زد زير آواز، ترسيدم صداش بقيه رو ناراحت كنه.ولي گوشي واكمن تو گوش خودم بود.داش يه چيزي مي‌گفت تو مايه هاي اينكه امشب اينقدر مست كرده كه از چنبر پريده بيرون.ولي ما صبح حركت كرده بوديم، الان كه شب نبود!
بعد يه ‌هويي فيودور شروع كرد به قصه تعريف كردن.عجب جونوريه لامصب. انگار فرمون قطار هم دستش بود.ما رو صاف برد پترزبورگ. شهر كثيفي بود.همش بوي گند و كثافت و مشروب ازش ميومد.ولي اون وسطا...چنان به من روانشناسي درس داد اين بشر كه عمراً هيچكس ديگه نمي‌تونه.چرخ زديم و چرخ زديم.بحث كرديم.حتي انگار يه گيلاسي هم با هم زديم.بحث داغ...خفن...در مورد همه چي.هرچي روزاي قبل مامانم داد و فرياد مي‌كرد كه تو با اين اوضاع افتضاح نبايد با اين يارو رفت وآمد كني، به گوشم نرفت كه نرفت. حالا دارم سزاشو مي‌بينم.خلاصه، حالي بود.
بعد كه حسته شدم، به اريك گفتم پيانو بزنه.واي كه چه حالي داد...رفقاش هم بودن ديگه.بساط مطربي اساسي.اگه من عاشق پيشه بودم حتماً گريم مي‌گرفت.حالا كه نيستم!
دو باره محمد رضا شروع كرد به خوندن، بعد باز فيودور اومد وسط ، و باز اريك و...

اين چرخه دوازده ساعت ادامه داشت، تا اينكه اون آقاهه تو بلند گو گفت : مسافرين محترم، اقامت خوشي را در تهران براي شما آرزو مي‌كنيم.
اه، بازم اين شهر كثيف لعنتي! كاش يه فيودور اينجا بود تا واسمون قصه جنايت و مكافات توي تهرون رو بگه...



   
0 حرف
........................................................................................

Home