قلعه تاناتوس



Tuesday, July 15, 2003

باورتون نميشه، شصتاد نفر، مامان و بابا و عمه ها و كلي آدم ديگه همزمان ريختن رو سر من كه تو تا اطلاع ثانوي حق نداري كتاب بخوني، مگر از يه فيلتر رد بشن.يعني همشون فكر مي‌كنن كه اين ديوونه بازيا به خاطر خوندن و قاطي كردنه.
خوب اينو كه من خودم از خيلي وقت پيش فهميده بودم.ازم مي‌پرسيدين ، مي گفتم بهتون.كشف جديدي كردين؟ حالا اگه راست مي‌گين اين تمايلات مازوخيستي منو يه كاريش بكنين.ولي فعلاً مطالعه يالكل تعطيل.
به من چه كه اين همه نويسنده مشكلات و مسائل فكري داشتن؟ به من چه كه هرچي به صورت نامنظم تو اين كله من مي‌گذره، به صورت منظم تو كتابا پيدا مي‌كنم؟ اصلاف همه چي به جهنم.
«آه به جهنم!
-پيراهن پشمين صبر بر زخم هاي خاطره ام مي پوشم و ديگر هيچ گاه به دريوزگي عشق هاي وازده بر دروازه کوتاهٍ قلب هاي گذشته حلقه نمي زنم.»

مي‌خوام برم صبح تا شب تو پاساژهاي شهرك غرب علافي كنم.به مردم متلك بگم.مامان هم كه گير داده تو فقط بايد اوشو بخوني...

اما من تا قبل از مكه رفتن، دوتا پروژه ديگه دارم."كوير" و "حج" دكتر.اينا رو انصافاً نميشه بي‌خيال شد.ديوونه شدم كه شدم.به جهنم!

*پ.ن.:اون شعر شاملو رو تو وبلاگ لولو ديدم.



   
0 حرف
........................................................................................

Home