قلعه تاناتوس |
Thursday, July 17, 2003
● - من فكر ميكنم مشكل اساسي تو، قضيه مرگه.
........................................................................................- ولي من اصلاً بهش فكر نميكنم، تازه مسأله اي هم باهاش ندارم . - ولي تو با تنها بودن، داري مرگ رو تمرين ميكني! (چند ثانيه سكوت...يعني درست شنيدم؟ تجزيه تحليل اين جمله...) - من...؟ من با تنهايي دارم مردن رو تمرين ميكنم؟ (عمق اين جمله رو هنوز نگرقته بودم...) - آره...داري تمرين مردن ميكني... هنوز تو كف اين جمله اي هستم كه اون گفت.واقعاً اينجوريه؟ يعني اين اعتياد عجيب و غريب به تنهايي...يعني من در حال احتضارم؟ *ديگه انصافاً همچين چيزي به ذهن من نرسيده بود. احمدعلی ساعت 1:27 AM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|