قلعه تاناتوس |
Thursday, July 31, 2003
● "شيطان و قبيله اش از جايي به شما مي نگرند كه شما ايشان را نميبينيد..."
........................................................................................بعد يه نگاه عميقي به جمع كرد و گفت:" مثلاً ممكن است از درون چشم رفيقتان به شما خيره شده باشد يا..." كلي حرفاي قشنگ قشنگ زد.يادمه بعد از اون جلسه، هرجا ميرفتم، هركاري كه مي كردم تو فكر بودم اين يارو از كجا داره به من نگاه ميكنه.بعضي وقتا باهاش حرف هم ميزدم.مارمولكيه واسه خودش. يادمه، هروقت اذيت ميكرد سريع ميگفتم :"پناه ميبرم به خدا از شر شيطان رانده شده...".حالا يا فارسي، يا عربي.يهو گم و گور ميشد.انگار كه اصلاً نبود.سر نماز مخصوصاً زياد ميومد سراغم.منم سوسكش مي كردم. حلا طوري شدم كه اصلاً ديگه نمياد اينورا...ميدونه كه لازم نيست بياد.خودم بالاخره تسليمش ميشم.البته اون اينطوري فكر مي كنه، اگه عقل درست و حسابي داشت كه وضعش اين نبود. بالاخره به من ميگن احمدعلي، نه برگ چغندر... الان جداً نميدونم داره از كجا نگاه ميكنه.شايد از توي مونيتور.گور پدرش... اعوذ بالله من الشيطان الرجيم... احمدعلی ساعت 12:53 AM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|