قلعه تاناتوس



Saturday, August 02, 2003

يه نوري بود كه ازش صحبت كرده بودم، كه اميدوار بودم خدا تو اين سفر بندازه تو دلم... خوب فكر مي‌كنم حالا كم كم داره نورافكن هاش رو روشن ميكنه.
همين امروز عصر...يه شعاع باريك، ولي گرم، ته دلم رو قلقلك داد.
البته همين جوري شروع نشد ها... خيلي دوست دارم يه وقتي خط به خط كتاب "حج" دكتر رو اينجا بنويسم.
واقعاً اين مرد اون نور رو ديده بود.يا اصلاً شايد خودش مسؤول اون نورافكن شده بود از طرف خدا...نمي‌دونم.
در هر حال مي‌دونم كه اوضاع خوبه، يعني بهتره.



   
0 حرف
........................................................................................

Home