قلعه تاناتوس



Wednesday, August 27, 2003

خيلي مهربونه.زيادي خيلي مهربونه.
ساعت پنج و نيم صبح.دم در مسجدالحرام.هواي خنك.محيط سنگينه.ضربان قلب وحشتناك بالاست.رفيقش براش نگران شده.سرش داغ شده.
منتظره بقيه با اتوبوس برسن تا با هم برن تو.استرس...وحشتناك تر از اوني كه بشه تصور كرد...فشار عصبي...
"اگه راهم نده چي؟ اگه بخواد حال بگيره چي؟"
راه ميفتن دور حرم تا از يه درديگه برن تو.يكي داره توي مغزش داد ميزنه "انا ربك فاخلع نعليك...انك بالواد المقدس طوي".بچه دمپاييتو در بيار.ميدوني كجايي؟
ديگه قلب اين تو جا نميشه.يكي ديگه مياد تو مغزش "لتدخلن المسجد الحرام ان شاء الله آمنين..." اگر خدا بخواهد با آرامش به مسجدالحرام وارد مي‌شويد...
ديگه تحمل نميكنه...گريه.آروم و بي صدا.از جمع جدا شده.داره راهش ميده.
جلو يه حياط وسيعه...تالاپ تالاپ...يعين اينجاست؟ جلوتر...اينجا كه خبري نيست.نه...
ميشينن روي زمين.اذن ورود مي خوان.خدايا مصبتو شكر...به ماهم يه نگاهي بكن...
"برادرا از اينجا ميريم به سمت كعبه".گريه.گريه.
از مسعي رد شد.يه پيچ كور جلوشه.فكرش رو هم نمي كرد.نزديكتر.صداي جمعيت مياد.نكنه...
بچه ها رفتن.سر پيچ وايساد.يه نگاه سريع...نه...خودشه.
برگشت.ترسيد.خيلي.
دوباره رفت.وارد شد.يه مكعب سياه...اشك ...فرياد...
افتاد.سر روي زمين.گريه...گريه... "انت الخالق و انا المخلوق...و من يرحم المخلوق الا الخالق؟"
فرياد.اشك.نيم ساعت...بعد از چند سال .شادي.شادي.شادي...

پسرك تا دو روز حس مي كرد جاي قلبش هيچي نيست.خاليه.خالي...
فضا سبكه.حرف ميره بالا اونجا.

كلمات تا يه حدي شادي رو ميتونن بيان كنن.پسرك اون لحظه فهميد اشك شوق يعني چي.

دمت گرم.



   
0 حرف
........................................................................................

Home