قلعه تاناتوس



Friday, September 05, 2003

”...امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سير از اصول و ميوه و شاخ درخت دين،
واز شك و از يقين،
وز رجس خلق و پاكي دامان مدرسه
بگريختم...

...چگونه بگويم...حكايتي است

ديگر به تنگ امده بودم
از خنده هاي طعن
وز گريه ‌هاي بيم
ديگر دلم گرفته از اين حرمت و حريم

تا چند مي‌توانم باشم به طعن و طنز
-حتي گهي به نعره نفرين تلخ و تند-
غيبت كنان و بد گو پشت سر خدا؟
ديگر به تنگ آمده‌ام من
تا چند مي‌توانم باشم از او جدا؟
...“

امشب شگفت حال خوشي دارد
واكنون كه شب ز نيمه گذشته است،
او در خيال، خود را بيند
پنهان گريخته‌است و رسيده به خانقاه؛ ولي بسته‌است در
و او سر به در گذاشته و از شكاف ان
با اشتياق قصه خود را
مي‌گويد و ز هول دلش جوش مي‌زند؛
گويي كسي به قصه او گوش مي‌كند...

-“امشب به گاه خلوت غمناك نيمشب
گردون بسان نطع
هر گوهريش آيتي از ذات ايزدي.

آفاق خيره بود به من تا چه مي‌كنم
من در سپهر خيره به آيات سرمدي،
بگريختم
-به سوي شما مي‌گريختم-
بگريختم، به سوي شما آمدم،
شما

اي ساقيان سرخوش ميخانه الست!
اي لوليان مست به ايام كرده پشت، به خيام كرده رو،
آيا اجازه هست؟...
...
راهم دهيد آي! پناهم دهيد آي!
مي‌ترسد اين غريب پناهنده،
اي قوم پشت در نگذاريدش.
اي قوم ، از براي خدا...”
...

واقعاَ متشكرم كه درو باز كرديد.تا عمر دارم ممنونم.



   
0 حرف
........................................................................................

Home