قلعه تاناتوس



Friday, October 03, 2003

مکان : سرزمین نوح.
زمان : موقع طوفان.
صحنه :
نوح پیامبر و پیروانش توی کشتی هستن.دور و برپر آبه.هر طرف صدای فریاد میاد.داره از بالا به پایین نگاه می کنه.یهو وسط آب...پسرش..."بابا جون،لج نکن با خودت...با خدا.بیا توی کشتی.بیا..."
نخیر...آقا لجباز تر از این حرفان.میگه من میرم روی کوه تا نجات پیدا کنم..."پسر جون، امروز هیچکس زنده در نمیره...بیا بابا، بیا!"
نیومد.مرد.
طوفان نشست.نوح ناراحت بود.برگشت گفت خدایا مگه قول نداده بودی خانواده من رو نجات بدی؟

(حالا همه این مقدمه واسه چی بود؟ جواب خدا چند تا نکته جالب داره)
اولا که اون از اهل تو نبود."او عملی ناشایست است!" (کلی نکته توی همین جمله اس.)
دوماً ، و از همهمهمتر ، آقا جون "هرگز چیزی را که به آن علم نداری از خدا نخواه!"
نوح هم ترسید.گفت خدایا من پناه میبرم به تو که از جاهلین باشم...

من تاحالا اقلاً بیست دفعه این صحنه رو خونده بودم ولی این نکته دوم رو ندیده بودم.آقا میگه نخواه.خدا میگه چیزی رو که درموردش علم نداری بیخود از من نخواه.من خودم میدونم چی خیره، چی نیست.
خیلی عجیبه ها...ما خداییش به چند تا از چیزایی که از خدا می خوایم، مخصوصاً موقع گرفتاری، علم داریم؟

البته خوب اون پیغمبر بود...من که نیستم! هرچی دلم بخواد ازت می خوام خدا! این لذت رو از من نگیر.حالا خواستی گوش نکنی، نکن.
حله؟



   
0 حرف
........................................................................................

Home