قلعه تاناتوس



Monday, October 06, 2003

این روزا، بعضی وقتها که وسط شلوغی کار و درس یه گوشه خالی پپیدا می کنم،می رم تو خیال اون سفر عزیز..

مکه...عصر روز اول...سبک، راحت.قلبم سرجاش نیست.هیچ فکری توی کلم نیست.همه آدمای تو خیابون رو دوست دارم...
می رسم مسجد.یه گوشه می شینم.
دو رکعت نماز.نماز حال.نماز عشق.
بعد یکی یکی شروع می کنم به دعا کردن برای همه.خونواده، دوستان...همه.مطمئنم هرچی بخوام براورده میشه.دعای عاقبت به خیر شدن برای همه.با اسم.
یه عالمه ابابیل بالای سرم پرواز می کنن.نگاهشون می کنم...

یهو یه صدایی میاد :"فردا کوییز مدار مخابراتی داریم؟"
-آره
برمی گردم.باید برگردم.گفته بودم که چرا...



   
0 حرف
........................................................................................

Home