قلعه تاناتوس |
Monday, January 05, 2004
● امروز بعد از مدتها اين پير مرد اومده بود سراغم.فردوسي رو ميگم.بازم همون تراژدي کوبنده خودشو زد تو سرم و رفت :
........................................................................................کنون گر تو در آب ماهي شوي و گر چون شب اندر سياهي شوي وگر چون ستاره شوي بر سپهر ببري ز روي زمين پاک مهر بخواهد هم از تو پدر کين من چو بيند که خشت است بالين من از اين نامداران و گردنکشان کسي هم برد سوي رستم نشان که سهراب کشتهاست و افکنده خوار همي خواست کردن تو را خواستار ... براي دفعه هزارم ياد اون عصري افتادم که داشتم اينو براي بابا مي خوندم، و اشک توي چشماش جمع شده بود، و من ادامه دادم... تا اون موقع هيچوقت گريه بابا رو نديده بودم. هيچوقت. احمدعلی ساعت 10:10 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|