قلعه تاناتوس



Monday, January 05, 2004

امروز بعد از مدتها اين پير مرد اومده بود سراغم.فردوسي رو ميگم.بازم همون تراژدي کوبنده خودشو زد تو سرم و رفت :
کنون گر تو در آب ماهي شوي
و گر چون شب اندر سياهي شوي
وگر چون ستاره شوي بر سپهر
ببري ز روي زمين پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کين من
چو بيند که خشت است بالين من
از اين نامداران و گردنکشان
کسي هم برد سوي رستم نشان
که سهراب کشته‌است و افکنده خوار
همي خواست کردن تو را خواستار
...

براي دفعه هزارم ياد اون عصري افتادم که داشتم اينو براي بابا مي خوندم، و اشک توي چشماش جمع شده بود، و من ادامه دادم... تا اون موقع هيچوقت گريه بابا رو نديده بودم.
هيچوقت.



   
0 حرف
........................................................................................

Home