قلعه تاناتوس



Saturday, January 17, 2004

فرض کن يه غروب مزخرف جمعه اس، دلگير، خفه... نمي‌دوني چي‌کار کني.
يه جرقه توي ذهنت مي‌زنه.در اوج نا‌اميدي، ساعت هفت شب پاميشي ميري ببيني کاري يشه کرد؟
بليط جور ميشه...معجزه.ميري تو.يه جاي خيلي خوب.ديد خيلي عالي.
چهار تا آدم ميان بالا.خوب ميشناسيشون...خوب.
شروع مي‌کنن...بي همگان بسر شود بي تو بسر نمي‌شود...
يه آدم خيلي خوش صدا آهنگ هايي رو ميخونه که تو علاوه بر شعرشون، موسيقي رو نت به نت حفظي.همدم بهترين و بدترين ساعات زندگيت بودن...سرماي قطار...داستايفسکي خواني...غصه...شادي...
داري بال در‌مياري.همه چيز عاليه.نمي‌دوني از خوشحالي چي‌کار کني.چه چيز هايي مي خونه.
چون تو جانان مني جان بي‌تو خرم کي شود؟...دل ديوانه‌ام دوانه تر شي...از همه قشنگ تر فرياد اخوان.
مي‌خواي از خوشحالي داد بزني.

و يه حسن ختام خيلي خيلي خاطره‌انگيز:
مرغ سحر ناله سرکن
داغ مرا تازه تر کن
...
مردم همه با استاد همراهي ميکردن.گريه مي‌کردن...با هم مي‌خوندن!

يکي از بهترين شبهاي عمرم بود، شايدم واقعاْ بهترين بود.



   
0 حرف
........................................................................................

Home