قلعه تاناتوس |
Tuesday, January 27, 2004
● مهربان من
........................................................................................ديشب که به خانه آمدم خانه را صحن گلزار و کلبه را طبله عطار ديدم.ضيفي مستغني الوصف که مايه ناز و محرم راز بود گفت: قاصدي وقت ظهر کاغذي سر به مهر آورده که سربسته به طاق ايوان است و گلدسته باغ رضوان.گفتم: اني لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون*.فيالفور با کمال شعف و شوق، مهر از سرنامه بر گرفتم، گويي که سر گلابدان است! ندانسم نامه خط شماست يا نافه مشک خطا، نگارخانه چين يا نگار خامه عنبرين. دل ميبرد آن خط نگارين    گويي خط روي دلستان است پرسشي از حالم کرده بودي،از جان مبتلاي فراق که جسمش اينجا و جان در عراق است چه ميپرسي؟ تا نه تصور کني که بي تو صبورم.به خدا که بي آن جان عزيز شهر تبريز براي من تب خيز است.بلکه از ملک آذربايجان آذرها به جان دارم و از جان و عمر،بي آن جان و عمر بيزارم. گفت معشوقي به عاشق کاي فتي   تو به غربت ديدهاي بس شهرها پس کدامين شهر از آنها خوشتر است؟     گفت آن شهري که در وي دلبر است باري فرقت ياران و تفريق ميان جسم و جان بازيچه نيست.ليس ما بنا لعب**...ايام هجر است و ليالي بي فجر در دوري هست،تاب صبوري نيست.رنج حرمان موجود است،راه درمان مسدود. يارب تو به فضل خويشتن باري    زين ورطه هولناک برهانم همين بهتر که چاره اين بلا از حضرت جل علا خواهم تا به فضل خدايي رسم جدايي از ميان برافتد و بخت بيدار بار ديگر روزي شود. والسلام قائم مقام *اگر مرا تخطئه نکنيد، من بوي يوسف را ميشنوم. **آنچه در ماست، بازيچه نيست. احمدعلی ساعت 10:19 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|