قلعه تاناتوس



Sunday, February 15, 2004

سر شب داشتم واسه عمه جون قصيده دماونديه رو ميخوندم.به اون بند آخر که رسيدم، واقعاْ براي هزارمين بار مو به تنم سيخ شد...
اي مادر سر سپيد بشنو
اين پند سياه بخت فرزند
از سر بکش آن سپيد معجر
بنشين به يکي کبود اورند
بگراي چو اژدهاي گرزه
بخروش چو شرزه شير ارغند
ترکيبي ساز بي‌مماثل
معجوني ساز بي‌همانند
از نار و سعير و گاز و گوگرد
واز دود و حميم و بخره و گند
از آتش أه خلق مظلوم
و از شعله کيفر خداوند
ابري بفرست بر سر ري
بارانش ز هول و بيم و آفند
...

اين آدم خشمگين بوده.خيلي خيلي.



   
0 حرف
........................................................................................

Home