قلعه تاناتوس |
Friday, February 20, 2004
● يک شب آتش در نيستانی فُتاد
........................................................................................سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد شعله تا سرگرم کار خويش شد هر نیای شمع مزار خويش شد... نی به آتش گفت کين آشوب چيست؟ مر تو را زين سوختن مطلوب چيست؟ گفت آتش بی سبب نفروختم دعویِ بی معنی ات را سوختم زانکه میگفتی نیام با صد نمود همچنان در بند خود بودی که بود مرد را دردی اگر باشد خوش است درد بیدردی علاجش آتش است !!! احمدعلی ساعت 9:49 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|