قلعه تاناتوس



Friday, February 20, 2004

يک شب آتش در نيستانی فُتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خويش شد
هر نی‌ای شمع مزار خويش شد...
نی به آتش گفت کين آشوب چيست؟
مر تو را زين سوختن مطلوب چيست؟
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعویِ بی معنی ات را سوختم
زانکه می‌گفتی نی‌ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی‌دردی علاجش آتش است


!!!



   
0 حرف
........................................................................................

Home