قلعه تاناتوس



Tuesday, February 24, 2004

نشستي سر کلاس.خسته کننده.کم کم داره خوابت مي بره.
يه صدايي تو ابن سينا بلند ميشه.مفهوم نيست.مردونه اس.زمخت، ولي گيرا.يه عده شاکي ميشن.
کلاس تموم شد.
از پله ها ميري پايين، يه عالمه پارچه آبي.صدا واضحتره ...
يه چيزي ته دلت ميلرزه.بدجور.يکي ميگه بيا...زود بيا.
دنبال ورودي ميگردي که بري وسط اون پارچه ها...صداي مردونه مياد:
حسين حسين حسين...
بد جوري ميلرزي.دم در واميستي...حسين حسين حسين...
چشمات پراشک ميشه...واي حسين...واي حسين...
بعد از مدتي يه تکون ميخوري.
جانم حسين...جانم حسين...

باز هم محرم است و اين دل ناماندگار بي‌درمان...



   
0 حرف
........................................................................................

Home