قلعه تاناتوس



Thursday, February 26, 2004

ديشب خوابم نمي‌برد.دو ساعت داشتم فکر مي‌کردم.به گذشته، به خصوص به اين يک سال اخير،به اين قضايا...
ديدم با اينکه الان مدتيه که به طور طبيعي-مصنوعي (دومي بيشتر البته) حالم خيلي خوبه، ولي واقعاْ داره منو مي‌سوزونه.مغزم بالکل از کار افتاده.احساساتم نابود شده.فکر کردن برام خيلي سخت شده(ياد چند ماه پيش به خير-بعد از خوندن جنايت و مکافات که از شدت فکر و خيال گريه‌ام مي‌گرفت).
فقط راحتم.ديگه حتي فکرکردن به اين چيزايي که گفتم هم منو اذيت نمي‌کنه.
بعد همون نصفه شبي داد زدم: سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد...

واقعاْ نمي‌دونم آخرش چي ميشه.



   
0 حرف
........................................................................................

Home