قلعه تاناتوس |
Thursday, February 26, 2004
● ديشب خوابم نميبرد.دو ساعت داشتم فکر ميکردم.به گذشته، به خصوص به اين يک سال اخير،به اين قضايا...
........................................................................................ديدم با اينکه الان مدتيه که به طور طبيعي-مصنوعي (دومي بيشتر البته) حالم خيلي خوبه، ولي واقعاْ داره منو ميسوزونه.مغزم بالکل از کار افتاده.احساساتم نابود شده.فکر کردن برام خيلي سخت شده(ياد چند ماه پيش به خير-بعد از خوندن جنايت و مکافات که از شدت فکر و خيال گريهام ميگرفت). فقط راحتم.ديگه حتي فکرکردن به اين چيزايي که گفتم هم منو اذيت نميکنه. بعد همون نصفه شبي داد زدم: سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد... واقعاْ نميدونم آخرش چي ميشه. احمدعلی ساعت 7:04 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|