قلعه تاناتوس



Sunday, September 26, 2004

گفتند:غروب سه شنبه ، زمستان بود، هفتم دي،
تو پرستوي خيسي را در آستين خود به خانه آوردي!
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: و صبح روز بعد، چيزي شبيه يک پرنده عاشق
هم از بام خانه شما به جانب دريا برخاست!
گفتم:انکار نمي کنم.

گفتند: تو در تجمع قليلي تراده مبهم، پي معناي ديگري گويا
مشتي وااژه از کف آسمان چيده اي!
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: تو! پدر سوخته پريشان! تو...!
عامل اعتماد آينه به آواي فانوسکي بر ايوان شب بودي!
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: همگان مي گويند تو بدگمان ترين مزاحم مظنوني،
دهان تو از عطر يک پياله شير لبريز است!
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: حوالي يک تغزل تاريک، يا شايد کنار حوض همسايه،
براي آن ماهي کوچک بي رفيق
از کرانه دريا ترانه مي خواندي!
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: از ميان تمامي قبور، تو در پي گوري گمنام
آهسته در آستين خويش مي گريستي!
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: تو از گمان گلداني خشک
خبر به باغچه باران بردي!
گفتم: امکار نمي کنم.

گفتند: براي پياله خردي،
ترانه از شکفتن فردا سروده اي،
تازه تو را در آينه، به پچپچه دريا و دريچه ديده اند!
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: به اتهام يک تغزل ممنوع،
هزار حرف تازه از تکلم شتيلا سروده اي!
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: بس است!
گمان نمي کني که در انکار عشق
صاحب نوعي سکوت مقدسي؟
گفتم: انکار نمي کنم.

گفتند: بنويس!
بنويس که تقدير نانوشته خويش را انکار نمي کنم!
نوشتم: انکار نمي کنم!

و همسراياني غريب
از پس ديوارهاي جهان زمزمه کردند:
"شاعران بزرگ گويا چنين زيسته اند!"



سيد علي صالحي



   
0 حرف
........................................................................................

Home