قلعه تاناتوس



Wednesday, October 27, 2004

چیزی که اینجا می نویسم تو چهار سال گذشته متن بالینی من بوده. نویسنده اش یه آدم فوق العاده باهوشه به اسم حامد. الان هفت ساله که توی مراسم معارفه ورودیهای جدید بهشون داده میشه... و طفلکی ها عمراً هیچی ازش نمی فهمن.
شاید نمی دونن که صرفنظر ار جزئیات ( و یا با وجود جزئیات)، این متن زندگی نامه دقیق خیلی هاشونه...
با دقت بخونیدش... مطمئنم میتونید با خیلی از آدمهای دور و برتون تو اون دانشگاه خراب شده تطبیقش بدین.

اینو به خصوص برای لیلی عزیز نوشتم (در راستای مکالمه چند روز پیش)، شاید جواب خیلی از سوالهاش رو بگیره.

شاید گفتن این حرفها در مورد من خیلی دیر باشه... باور کنید از اول راه افتادن این وبلاگ می خوام بنویسمش. به هرحال...

"همسایه هایمان فکر می کردند که من برق شریف قبول می شوم، و من برق شریف قبول شدم.
آنها فکر می کردند که من به زودی مهندس خوبی خواهم شد،... و حتماً به زودی مهندس خوبی خواهم شد.
دیگران فکر می کنند که من آدم موفقی هستم،... و من هم دقیقاً همین فکر را می کنم. آنها غالباً به موقعیت اجتماعی من غبطه می خورند و من هم آرزو می کنم که همیشه اینگونه باشد.
خانواده ام اهل علم و ادب بودند، و من هم اهل علم و ادبم. خانواده ام خیلی اصیل بودند، و من هم البته خیلی اصیلم.
من در تهران متولد شدم و پسر خوبی هستم.
اگر در ونیز متولد می شدم، هر یکشنبه به کلیسا می رفتم و پسر خوبی بودم.
اگر در بنارس متولد می شدم، هر سال بدنم را در رود مقدس گنگ شستشو می دادم و پسر خوبی بودم.
اگر جوانی از قرن دوازده بودم، راهی جنگهای صلیبی می شدم و جهت آمرزش گناهانم، مسلمانان بربر را از دم تیغ می گذراندم و همچنان پسر خوبی بودم.
اما من در تهران متولد شدم و پسر خوبی هستم... و این خیلی خوب است.
خانواده مادرم عموماً مذهبی بودند و خانواده پدرم عموماً غیر مذهبی، و من فردی نیمه مذهبی ام.
دوستان مدرسه ام نماز جمعه می رفتند، دوستان محله ام استادیوم و دوستان دانشگاهم پارتی. من نمازجمعه و استادیوم هم رفته ام، اما پارتی ها را بیشتر دوست دارم.
دیگران مرا می بینند و می پندارند مهندس جوانی که کت لی می پوشد، عینک پنسی می زند و هنگام مطالعه آدامس می جود، از فرط سعادت است که لبخند می زند و من نزد دیگران غالباً لبخند می زنم.
من موفقیتهای چشمگیر را خیلی دوست دارم. دوستانم می گویند که بیل گیتس موفقترین فرد دنیاست و من چشمانم از شدت وجد برق می زند وقتی عکسش را روی جلد کلاسورم می بینم.
همکلاسی هایم می گویند چقدر عالی شد که ما در "عصر ارتباطات" به دنیا آمدیم و من هم فکر می کنم که "عالی شد".
عموهایم می گویند که امروزه همه دنیا حسابی پیشرفت کرده است، اما وضع این مملکت حسابی هچل هفت است و من پی می برم که وضع مملکت چقدر هچل هفت است.
در مهمان یها همه آشنایانمان با خرسندی خاویار می خورند و می گویند "چقدر لذیذ است" و من می گویم "شاید زیاد هم بد نیست" و اخیراً فکر می کنم "شاید لذیذ، خاویار است".
عموزاده ام که از هنر های زیبا فارغ التحصیل است می گوید جذاب ترین سبک هنری نئو امپرسیونیسم است و من گاهی که سعی می کنم درباره تابلوهای جذاب اتاقم توضیح دهم خودم هم باوری می شود که بله حتماً حق با اوست، او فارغ التحصیل است.
خانم دکتری در شبکه سوم می گفت هرکس روزی 450 گرم هویج پخته بخورد شاید کمتر از دیگران سرطان بگیرد. این را بعضی از خود ژاپنی ها هم گفته اند. لذا هرشب مادرم برایمان هویج می پزد و من شبی 450 گرم هویج پخته می خورم. چون به نظر من سرطان بدترین چیز دنیاست.
استادمان سر کلاس می گوید که شما باهوش ترین آدمهای کشور هستید، و من هم همه چیز را خیلی خوب می فهمم. همه می دانند که دانشجویان آدمهای اندیشمند و متفکری هستند و من متفکری اهل نظر هستم.
من در مجلات بسیار معتبر خوانده ام که بحرانی ترین مساله آسیا در قرن حاضر وضعیت زایمان خرسهای پانداست. من یک پاندای بزرگ ماده را به دیوار اتاقم آویخته ام.
دانشجوها خیلی کار می کنند. کلی نشست برگزار می کنند، مجله چاپ می کنند، درباره مدارهای مجتمع فکر می کنند، درباره کلنگ ها فکر می کنند و خیلی کارهای جالب دیگر. اگر من در کره جنوبی دانشجو بودم، انگاه می دانستم که همه بدبختی ها زیر سر امپریالیسم غربی است و حسابی مبارزات میکردم.
اگر در کره شمالی دانشجو بودم، می دانستم که این بدبختی ها همه تقصیر سوسیالیسم جهانی است و مبارزات می کردم.
آری من دانشجو ام، من شماره دانشجویی دارم.
...پس هستم.
...ما چقدر خوشبختیم. امروز چه روز خوبی است.
...آسمان چقدر زیباست...

*************************************
و بالاخره یک روز، روز خیلی بدی بود. با وجود اینکه آسمان هنوز رنگی آبی داست و بئلینگ بازی قشنگی بود.
آقای راننده تاکسی از زندگی توی این "خراب شده" می نالید.
اسکلت کوچکی که به آینه تاکسی آویزان بود، تکان تکان می خورد.
آقای راننده می گفت که تا همین چند سال پیش اگر یک مادر و دختر را در بزرگراه مدرس زیر می گرفته، فقط باید 6میلیون تومان دیه می پرداخته، و گفت که این روزها زندگی خیلی سخت تر شده است.
و من یاد گرفتم معادل ریالی ام در بهترین شرایط روی خط عابر پیاده حداکثر 9 میلیون تومان بیمه شخص ثالث از بیمه البرز است که شرکت بیمه آن را تماماً پرداخت میکند و محاسبه کردم که دختر ناصر خان چند بار می تواند مرا روی خط عابر پیاده دقیقاً زیر بگیرد وهمچنان کلکسیون پروانه داشته باشد.
... این خیلی بد بود، خیلی بدتر از بحذان خرسهای پاندا در چین...
اما همه در این باره چیزی نمی گویند.
ممکن است همین امروز کمی عصبی باشد، اگر کفش پاشنه بلندش از روی پدال بلغزد،
...
خدای من...
عصر ارتباطات و قرن الکترونیک برای همیشه به پایان می رسد...
اپل چه ماشین زشتی است... وقتی از زیر به آن نگاه کنی...
9 میلیون تومان چقدر کم است.
...ای کاش من هم یک اپل بودم.

**************************************
همه می گفتند که باید پیش یک روانشناس بروم تا حالی ام کند که زندگی اینطوری نیست.
آقای روانشناس که عینک خنده داری داشت، به من بلند بلند خندید و من هم درست مثل دیگران به عینک خنده دار و سبیلی که نداشت نخندیدم.
او به من اطمینان داد تا نگران هیچ چیز نباشم و همه چیز تحت کنترل است. همه آدمها در یک سنی اینگونه می شوند. این حالتی گذرا است و خیلی زود همه چیز خوب می شود.
گفت که پسر خیلی باهوشی هستم ولی اصلاً نباید به چیز های بد فکر کنم. گفت که باید به آرزوهای زیبا بیندیشم تا مثل او زندگی موفقی داشته باشم. حتی از کتابهای مشهور مثالهای خوب برایم زد و یاد گرفتم که مرکب های زیبا، حریر نازک، مشک های خشبو، زنان جوان، صندلهای هندی، قالی ایرانی و کنیزکان سیه چشم بهتر است یا کنج عزلت گرفتن و فکر های صد تا یه غاز کردن.

و اینکه من الان باید بنشینم و با اینترنت کارهای اساسی بکنم نه اینکه در باره مردن واینگونه اباطیل فکر کنم.
در آخر هم یک شعر خیلی خوب به من یاد داد:
"زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست پسرم".
روانشناسان همیشه راست می گویند و من مثل همه کسانی که روانشناسان خردمند به آنها کمک کرده اند با خرسندی به زندگی موفقیت بار خود بازگشتم.

**********************************
من زندگی را با پوست کثیفش، نشسته گاز می زنم.
همه می گویند، این طور بهتر است...



   
0 حرف
........................................................................................

Home