قلعه تاناتوس |
Thursday, October 07, 2004
● ده و نیم شب...زیر پل گیشا...
........................................................................................مرد جلو آمد. با زن و بچه اش. سبیل پرپشتی داشت.کرد بود شاید. حرف نامفهومی گفت. -ببخشید؟ -این کت فروشیه.لازم نداری برادر؟ و سخت بود "نه" گفتن. و گفتم. احمدعلی ساعت 6:50 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|