قلعه تاناتوس



Thursday, October 07, 2004

ده و نیم شب...زیر پل گیشا...
مرد جلو آمد. با زن و بچه اش. سبیل پرپشتی داشت.کرد بود شاید.
حرف نامفهومی گفت.
-ببخشید؟
-این کت فروشیه.لازم نداری برادر؟

و سخت بود "نه" گفتن.

و گفتم.



   
0 حرف
........................................................................................

Home