قلعه تاناتوس



Sunday, October 17, 2004

استاد:
- خوب... قلم و کاغذ در بياريد. شما مردين. امروز مجلس ختمتونه. يکي از اعضاي خانواده، يه دوست و يه همکار قراره در مورد شما صحبت کنن...
دوست داريد چي بشنويد؟...

و من که واقعاْ مانده بودم. فکر مي کنم همه مان مانده بوديم. واقعاْ چه مي گويند پشت سرمان...

از قول دوست شروع مي کنم :‌ احمدعلي آدم خوبي بود و... خطش مي زنم. زياده کليشه است...
باز مي نويسم. خوب مي نويسم. چرند مي نويسم... که آدم خوبي بود و قدر دوستي و محبت را مي دانست و به کسي پشت نکرد و... هيچوقت به خاطر هيچ چيز عزيزي را تنها نگذاشت... دروغ مي گويم...

استاد به من مي گويد بخوان... و مي خوانم... و سعي ميکند تحليل کند، که عامل Need for Power و Need for Affiliation زياد داري و قس علي هذا...

و با همه اين مزخرفات و توهم مرگ، هيچوقت فکر نکرده بودم که پس از مرگم چه خواهند گفت... فقط شايد بر سنگ قبرم همان شعر را بنويسند... کسي که در اينجا غنوده است هزاران سال در تولد خويش تأخير داشت...

اين را هم براي استاد نوشتم.




   
0 حرف
........................................................................................

Home