قلعه تاناتوس



Monday, February 28, 2005

خلاصه دو مکالمه تلفنی:

من :سلام مجتبی . چی شد؟
مجتبی (خواب خواب، در حال مرگ!) : چی چی شد؟
-بلیط دیگه!
-بلیط چی؟
-بابا بلیط!
-آها...بچه ها برای بیست و پنجم گرفتن.
...

(یک روز بعد، با خوشحالی)
من: سلام محمد. به سلامتی بلیط گرفتین...
- نه بابا...گیر نیومد. تا هفتم پر بود...

نتیجه اخلاقی: دم همتون گرم. خیلی دوستون دارم.
نتیجه ژئوپولیتیک: وقتی خوابی حرف نزن آقا جون! یه موقع یه چیزی میگی کار دستت میده.

...

ولی جدا از همه این حرفا...خیلی وقت بود دلم برای خودمون تنگ شده یود. دلم برای عکس یادگاری گرفتن تنگ شده بود. دلم برای یه جمع صمیمی قدیمی با شرکت علی و عزیز و مجتبی و حاج حسین کیانی فرش فروش حجره دار و دوستک و سعید و احمدآقا نارسیسیست لک زده بود...هرچند نتیجه کار شکست کامل بود!



   
0 حرف
........................................................................................

Home