قلعه تاناتوس



Thursday, September 15, 2005

دیشب تجربه جالبی داشتم.

حدود ساعت یازده، حس کردم یکی داره توی طبقه ما توی شرکت راه میره. این ور میره، اون ور میره، کاغذا رو مچاله می کنه.

فکر کردم سرایدارمونه. چند بار بلند صداش کردم. جواب نداد.رفتم از پنجره بیرونو نگاه کردم، و دیدم که آقا توی حیاط خوابیده ...

راستشو بگم، ترسیده بودم کمی. با مشتهای گره کرده توی همه اتاقها رفتم. کسی نبود.

توهم بود شاید.

در رفتم.



   
0 حرف
........................................................................................

Home