قلعه تاناتوس |
Tuesday, November 29, 2005
● یه نکته قشنگی هست. من اگه نصف این استرس و نگرانی که این روزا دارم رو ترم شیش داشتم، برای هر کدومش مثل اون وقتا یه هفته تو دانشکده با همون وضع کاپشن بر دوش و واکمن در گوش راه می رفتم و گریه می کردم (یادش به خیر!)
........................................................................................حالا حد اکثر اعصابم خیلی خورد میشه و خیالات و اینا، ولی اصلاً و ابداً در اون حد نیست.Handle اش می کنم به هر وضعی که هست. حالا من هی میگم زنده باد روان پزشکی، هی شماها مسخره ام کنید و فحشم بدید که چرا مردومو از راه به در می کنم. نمی فهمین که! حالیتون نیست. پ.ن: اصلاً هیچکدومتون اشک منو یادتون هست رفقا؟ لرزیدن دست و پامو چطور؟ نفرتم رو چی؟ یادتونه سر هیچ کلاسی پنج دقیقه هم بدون بغض دووم نمی آوردم؟ یادتونه نفس نفس می زدم؟ چه دنیایی بود. احمدعلی ساعت 10:39 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|