قلعه تاناتوس



Thursday, March 09, 2006

یک شب تأمل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم و این بیتها مناسب حال خود می گفتم:

هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه می کنم نماند بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی

خجل آن کس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت

خواب نوشین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل

هرکه آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت

وان دگر پخت همچنین هوسی
واین عمارت به سر نبرد کسی

یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدار

نیک و بد، چون همی بباید مرد
خُنُک آن کس که گوی نیکی برد

برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس، ز پیش فرست

عمر برف است و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز

ای تهیدست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار

هرکه مزروع خود بخورد به خوید
وقت خرمنش خوشه باید چید


پ.ن: باید گفت "ای که بیست و سه رفت و در خوابی..". تولدم مبارک.



   
0 حرف
........................................................................................

Home