قلعه تاناتوس |
Thursday, March 09, 2006
● یک شب تأمل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم و این بیتها مناسب حال خود می گفتم:
........................................................................................هر دم از عمر می رود نفسی چون نگه می کنم نماند بسی ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روزه دریابی خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت خواب نوشین بامداد رحیل بازدارد پیاده را ز سبیل هرکه آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت وان دگر پخت همچنین هوسی واین عمارت به سر نبرد کسی یار ناپایدار دوست مدار دوستی را نشاید این غدار نیک و بد، چون همی بباید مرد خُنُک آن کس که گوی نیکی برد برگ عیشی به گور خویش فرست کس نیارد ز پس، ز پیش فرست عمر برف است و آفتاب تموز اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز ای تهیدست رفته در بازار ترسمت پر نیاوری دستار هرکه مزروع خود بخورد به خوید وقت خرمنش خوشه باید چید پ.ن: باید گفت "ای که بیست و سه رفت و در خوابی..". تولدم مبارک. احمدعلی ساعت 6:10 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|