قلعه تاناتوس



Monday, July 16, 2007

حکایتی دارد سعدی، در همان دیباچه، بعد از "یک شب تأمل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم و ..."

مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفت های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم

زبان بریده بکنجی نشسته صمٌّ بکمٌ
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم


تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس برسم قدیم از در در آمد چندانکه نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترده جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم رنجیده نگه کرد و گفت:

کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید
به حکم ضرورت زبان در کشی


کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت پیش گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهلست وکفّارت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقص رای اولوالالباب ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام...


غرض، چه قدر باید در این زندگیِ درد حسرت بکشیم تا یاد بگیریم ارزش آدمها را؟ چقدر باید از دست بدهیم تا بفهمیم که ...

می میریم عزیز. همه. فنا می شویم و تمام. چقدر خوب گفته که
کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر، به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسد
به حکم ضرورت زبان در کشی...

می میریم. همه می میریم. فوقش عکسمان را می گذارند توی یک موزه و همین.



   
0 حرف
........................................................................................

Home