قلعه تاناتوس



Thursday, September 27, 2007

والا زیاد شنیده بودم، ولی ندیده بودم که...

دم غروب زنگ درو زدن. دو تا جوون خیلی شیک و خوش تیپ. شروع کرد به ور ور که ما اومدیم پیام خدا رو به شما برسونیم و مسیح خیلی خوبه و اینا. منم که از خدا خواسته، دعوتشون کردم تو.

با امیر نشستیم یه کم مخمونو زدن و از زیبایی رابطه شخیصشون با خدا و اهمیت این موجود در زندگی و اینا گفتن. برادرامون Mormon بودن. کلی هم صمیمی گرفتن خودشونو که ما و شما به یه خدا اعتقاد داریم و چقدر با هم برادریم و ...

تهش یکیشون برگشت گفت حالا تو رابطه شخصیت با خدا چطوریه؟ منم که بعد از مدتی آدم با ایمان می دیدم، موتورمو روشن کردم که از روش رد شم که این امیر نذاشت.

حالا یکشنبه دارم میرم کلیساشون. بهم پیشنهاد دادن که از گمراهی درم بیارن.



   
1 حرف
........................................................................................

Home