قلعه تاناتوس



Tuesday, March 11, 2008

گاهی شبها قبل از خواب، خودشیفتگیه باز میاد سراغم (نه که روزها نباشه، سرم شلوغ تر از اونه که بهش فکر کنم).

حسّش مثل دستیه که میخواد خفه ام کنه. می گیره، ول می کنه، باز می گیره... مث حشره ای که میخواد پوست بندازه، ولی پوست قبلی سفت شده. مثل یه مجسمه توخالی که میخواد بشکنه تا فقط تیکه پرش باقی بمونه و این بار واقعی بزرگ بشه، تو پُر.

مطمئنم که بیخودی خودمو باد کرده ام باز. بر خلاف علائم خودشیفتگی کلاسیک اصلاً حس نمی کنم که شکننده ام، احساس Shame هم ندارم. ولی بدیش (یا خوبیش) اینه که دور و برم هم الان چیزی نیست که میزان شکنندگیم رو بتونم باهاش تست کنم. خودم با خودم حال می کنم، محیط هم تقویتم می کنه. این یعنی اینکه کاملاً ممکنه که دارم می رم به طرف منطقه خطر، منطقه ای که به رغم توخالی بودن، اینقدر باد کردی که با یه ضربه کوچیک میریزی پایین. خلاصه که با اینکه حالم خیلی خوبه، حس می کنم اوضاع خیلی پیچیده اس.

شاید هم فقط خوشی زده زیر دلم و تمام.



   
1 حرف
........................................................................................

Home