قلعه تاناتوس



Wednesday, December 03, 2003

آمد.از جان به من نزدیکتز...
نزدیکتر آمد، دستی کشید بر پهنای صورت،
دیدم که آفتاب هنوز هست، زنده است:
"گل تعارف می کنی؟!"
-رسم قشنگ اهل اینجاست.

زشت و زیبا، نمی دانم...
فقط این را می دانم که بی مضایقه، آینه ها قبولمان می کنند،
گرچه، سخت است...سخت، تحمل این دل بارانی...
"تو دلت با ما نیست وگرنه می دیدی"...
-دیدم و دیدم که با توأم، از توأم، هستم.
"هستی، همیشه باش!"
-تو باش تا ما هم باشیم.

دور می شوم، دور تا بهار سبز را آبی ببینم.
دل دل نکن! راه دوری نخواهیم رفت..بیا با ما.



   
0 حرف
........................................................................................

Home