قلعه تاناتوس |
Wednesday, December 03, 2003
● آمد.از جان به من نزدیکتز...
........................................................................................نزدیکتر آمد، دستی کشید بر پهنای صورت، دیدم که آفتاب هنوز هست، زنده است: "گل تعارف می کنی؟!" -رسم قشنگ اهل اینجاست. زشت و زیبا، نمی دانم... فقط این را می دانم که بی مضایقه، آینه ها قبولمان می کنند، گرچه، سخت است...سخت، تحمل این دل بارانی... "تو دلت با ما نیست وگرنه می دیدی"... -دیدم و دیدم که با توأم، از توأم، هستم. "هستی، همیشه باش!" -تو باش تا ما هم باشیم. دور می شوم، دور تا بهار سبز را آبی ببینم. دل دل نکن! راه دوری نخواهیم رفت..بیا با ما. احمدعلی ساعت 8:29 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|