قلعه تاناتوس



Tuesday, December 23, 2003

کتاب رو مي گيرم دستم.ميذارمش روي سرم.چشامو مي بندم.اعوذ بالله من الشيطان الرجيم...بسم الله الرحمن الرحيم...بازش مي کنم.با آرامش.
يهو يه صدايي مياد.تق.بلند.محکم.
چماق خدا بود.خورد تو سرم.
افرأيت من اتخذ الهه هواه...
آيا ديدي آنکس را که خدايش را هواي نفسش قرار داد؟

بلند تر...محکم تر:
افلا تذکرون؟ پند نمي‌گيريد؟
خوشحال شدم.بعد از مدتي خدا يه جوري زد که از خواب بيدار شم.

آخه جوجه! چرا حواست نيست؟

نوکرتم.چشم.



   
0 حرف
........................................................................................

Home