قلعه تاناتوس |
Tuesday, December 23, 2003
● کتاب رو مي گيرم دستم.ميذارمش روي سرم.چشامو مي بندم.اعوذ بالله من الشيطان الرجيم...بسم الله الرحمن الرحيم...بازش مي کنم.با آرامش.
........................................................................................يهو يه صدايي مياد.تق.بلند.محکم. چماق خدا بود.خورد تو سرم. افرأيت من اتخذ الهه هواه... آيا ديدي آنکس را که خدايش را هواي نفسش قرار داد؟ بلند تر...محکم تر: افلا تذکرون؟ پند نميگيريد؟ خوشحال شدم.بعد از مدتي خدا يه جوري زد که از خواب بيدار شم. آخه جوجه! چرا حواست نيست؟ نوکرتم.چشم. احمدعلی ساعت 8:41 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|