قلعه تاناتوس



Friday, December 26, 2003

چند اين شب و خاموشی، وقت است كه برخيزم
وين آتش خندان را با صبح برانگيزم
گر سوختنم بايد، افروختنم بايد
اي عشق بزن در من، كز شعله نپرهيزم
صد دشت شقايق چشم، در خون دلم دارد
تا خود به كجا آخر، با خاك در آميزم
چون كوه نشستم من، با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخيزد، آنگاه كه برخيزم
برخيزم و بگشايم ، بند از دل پر آتش
وين سيل گدازان را ، از سينه فرو ريزم
چون گريه گلو گيرد ، از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود، در صاعقه آويزم
اي سايه سحر خيزان دلواپس خورشيدند
زندان شب يلدا ، بگشايم و بگريزم


همين جوري.ديدم قشنگه.



   
0 حرف
........................................................................................

Home