قلعه تاناتوس |
Sunday, December 28, 2003
● حالا که يادم مياد...
........................................................................................طبس بوديم.سر صبح بود.همه خواب بوديم. زلزله شد.شيش و نيم ريشتر.مامان جون داد کشيد...جيغ زد.وحشت خاطرات اون زلزله لعنتي سال پنجاه و هفت...از بين رفتن همه خونواده اونا.همه.بچه پنج ساله...زن جوون...جيغ زد...در رفتيم. خونه ضد زلزله بود. فکرشو که ميکنم ميبينم من اگه جاي مامانم بودم بعد از اون زلزله پنجاه و هفت يه بلايي سر خودم مياوردم. شوخي نيست: همه خونواده... احمدعلی ساعت 12:21 AM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|