قلعه تاناتوس



Friday, December 05, 2003

هاتفی از گوشه میخانه دوش   گفت ببخشند گنه می بنوش
لطف الهی بکند کار خویش    مژده رحمت برساند سروش
این خرد خام به میخانه بر    تا می لعل آوردش خون به جوش
گرچه وصالش نه به کوشش دهند    هر قدر ایدل که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست    نکته سربسته چه دانی، خموش

البته دوش که نه...همین امروز ظهر، لطف الهی کار خودشو کرد و سروش برام مژده رحمت آورد.
بهم گفت یه بار دیگه بیا برو میخونه تا خونت به جوش بیاد.
لطف خدا بیشتر از جرم ماست، فکرای الکی نکن...

همه اینا یعنی اینکه امروز ظهر بابام زنگ زد بهم گفت میای بریم مکه؟ منم از خدا خواسته...
دل همتون بسوزه.یه دفعه دیگه سفر داره جور میشه.عید.
من خوشحالم.خیلی خیلی...

آخرین دعایی که توی مکه کردم این بود که ای خدا، نذار این دفعه اخرین باری باشه که میام اینجا...حالا اون دعای آخر اول از همه داره مستجاب میشه.



   
0 حرف
........................................................................................

Home