قلعه تاناتوس |
Friday, December 05, 2003
● هاتفی از گوشه میخانه دوش   گفت ببخشند گنه می بنوش
........................................................................................لطف الهی بکند کار خویش    مژده رحمت برساند سروش این خرد خام به میخانه بر    تا می لعل آوردش خون به جوش گرچه وصالش نه به کوشش دهند    هر قدر ایدل که توانی بکوش لطف خدا بیشتر از جرم ماست    نکته سربسته چه دانی، خموش البته دوش که نه...همین امروز ظهر، لطف الهی کار خودشو کرد و سروش برام مژده رحمت آورد. بهم گفت یه بار دیگه بیا برو میخونه تا خونت به جوش بیاد. لطف خدا بیشتر از جرم ماست، فکرای الکی نکن... همه اینا یعنی اینکه امروز ظهر بابام زنگ زد بهم گفت میای بریم مکه؟ منم از خدا خواسته... دل همتون بسوزه.یه دفعه دیگه سفر داره جور میشه.عید. من خوشحالم.خیلی خیلی... آخرین دعایی که توی مکه کردم این بود که ای خدا، نذار این دفعه اخرین باری باشه که میام اینجا...حالا اون دعای آخر اول از همه داره مستجاب میشه. احمدعلی ساعت 3:40 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|