قلعه تاناتوس



Thursday, March 11, 2004

این حرفهای یه دوست خوبه.برام میل زده بود.بدون دخل و تصرف می نویسمش:

مي‌دونم که حال نداريد اين همه مطلب رو بخونيد. به درک. من اصلا نوشتم که نخونيد. من براي دل خودم نوشتم. بهتره که همين الان اين پنجره رو ببنديد و بريد به چيزاي خوب فکر کنيد.
اين مطلب رو من به دنبال دو ميل بي‌تربيتي که زدم و مورد انتقاد قرار گرفتم مي‌نويسم.
مي خوام يه قصه تعريف کنم.
"اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست"
اين حرف کسي بود که يه روزي آدم موفقي بود. همه بهش افتخار مي‌کردند و اونم با غرور زندگي مي‌کرد.
همينجوري هي موفق بود تا اين که يه روز فهميد که خيلي از زندگيش لذت نمي‌بره يه کم بيشتر گذشت و ديد که نه بابا زندگي اونقدرها هم که مي‌گن جالب نيست يه کم که بيشتر فکر کرد ديد که اه! زندگي دست و پا زدن توي لجنه. مردشور اين زندگي رو ببره. ديگه از چيزهايي که قبلا لذت مي‌برد خوشش نميومد. سليقش هم با همه فرق کرده بود. وقتي به سلايق و علايق ديگران فکر مي‌کرد حالش به هم مي‌خورد.
کم کم فهميد که چشه. فهميد که تا اون موقع فقط ظواهر زندگي رو ديده بوده که اصلا هم جذاب نبود. نمي‌تونست درک کنه که چجوري ديگران يه عمر دنبال اين چيزها مثل سگ مي‌دون. ديد که زندگي بايد چيزهاي جالب تري هم داشته باشه. توي دلش دنبالش گشت و بالاخره پيداش کرد. اون گمشده عشق بود. عشق. اونقدر دنبالش گشت تا اينکه يه روز مجسمش رو ديد. خدا فقط مي‌دونست که اون روز روز بدي بود يا روز خوبي بود. ولي اون روز تمام شخصيتش شکست و از اون به بعد يه زندگي جديد رو شروع کرد به ساختن.
احساس مي‌کرد که يه مرحله بزرگ شده. ديد که اين عشق زميني مقدمه‌اي براي عشق حقيقيه و بايد به دنبال سرچشمه اون زيبايي که سحرش کرده بود بگرده. پس گشت. ولي از همون موقع بود که آسمون سوراخ شد و ازش بلا ريخت. يه بلاهايي سرش اومد که نمي‌شه گفت (بابا مردم آبرو دارن) سخت‌ترين لحظه‌هاي زندگيش رو داشت تجربه مي‌کرد ولي از يه چيز مطئن بود. اين که خدا داره با اين بلاها خودش رو بهش نشون مي‌ده. يه جمله توي ذهنش مي‌چرخيد و اونم اين بود که "خدا نزد دلهاي شکسته است" که هر وقت يادش ميوفتاد اشک از چشماش جاري مي‌شد. در لحظه‌هاي تنهايي و بي‌کسيش با تمام وجود خدا رو لمس مي‌کرد. خدا جايگزين همه نداشتن‌ها واز دست داده‌هاش بود. همين راضيش مي‌کرد.
کم‌کم اتفاقهاي جديدي افتاد. احساس مي‌کرد که داره ديوونه ميشه. ولي اين نبايد درست مي‌بود. چون اون خدا رو داشت. خداي تنهاييهاي اون نبايد به ذلتش راضي مي‌شد. ولي واقعيت داشت. همه چيز فراموشش مي‌شد. نمي‌تونست ديگه به چيزي فکر کنه. سرش درد مي‌کرد. از حال مي‌رفت. حرفهاي ديگران رو نمي‌فهميد و ديگه کاملا مغزش از کار افتاده بود.
تا اين که يه روز مامانش گفت که تو آبروي من رو پيش فاميل بردي با اين وضعت و بايد بري پيش روانپزشک. اونم بالاخره راضي شد.
دکتر که نگاه محبت‌آميزي از روي ترحم بهش مي‌کرد گفت که دچار يه سري خيالات و اوهام شدي که با درمان از بين مي‌رن.
حالا قرص نخور کي بخور. تا اين که اتفاق‌هاي جالبي افتاد. بعد از چند سال دارو خوردن کم کم يه چيزاي جديدي فهميد. فهميد که اونقدرها هم احساسات چيز مهمي نيست. عشق هم خوب يه واکنش غريزيه. ديگه توي تنهاييهاش کسي رو نداشت چون ديگه به کسي احتياج نداشت. خدا هم به کار خودش مشغول بود و ديگه کاري به کار اون نداشت. يواش يواش آدم شده بود و مثل بچه آدم صبح زود بلند ميشد و سرش رو مينداخت پايين و مي‌رفت سر کارش و فقط صبحها يه فحش کوچولو به زندگي مي‌داد. تازه فهميده بود که همه زندگيش رو از دست داده ولي چراش رو نمي‌دونست.
حالا يه چيز جديد فهميده. اونم اين که تمام اون فکرها و خيالها و افسردگي‌ها و گريه‌ها و بالاخره خداي اون يه بيماري بوده به اسم تيروئيد.
حالا اون مونده و يه گذشته ننگين، يه حال خراب، يه آينده سياه و يه خداي دروغين که زاييده بيماري اون بود.
حالا هم بهتره که بره قرصاش رو بخوره و بخوابه که اون چيزي که توي درموندگيهاش و غصه‌هاش به دردش مي‌خوره همين قرصا هستند و نه چيز ديگه‌اي.

نتيجه پزشکي : آقايون، خانومها اگه احيانا احساس کرديد که دچار حالات عرفاني شديد و نمي‌دونم خدا همين نزديکي هاست و از اين جور هذيانها. هر چه سريعتر به يه پزشک غدد مراجعه کنيد و با تنظيم ترشح هرمونهاي بدنتون از اتفاقهاي بد پيشگيري کنيد.
نتيجه معنوي : زپرشک (لغات مناسب‌تري وجود دارد که به علت پاره‌اي از ملاحظات بيان آنها ممکن نيست)
نتيجه عاشقانه : عشق آواز زيباييست که انساني زشت مي‌خواند.





   
0 حرف
........................................................................................

Home