قلعه تاناتوس



Wednesday, March 31, 2004

بند دوم مرغ سحر.با همان آهنگ بخوانيدش:
عمر حقيقت به سر شد
عهد و وفا بي‌ثمر شد
ناله عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بي‌اثر شد
راستي و مهر و محبت بهانه شد
قول و شرافت همگي از ميانه شد
واز پي دزدي ،وطن و دين بهانه شد
ديده تر كن
*****
ظلم مالك،جور ارباب
زارع از غم، گشته بي‌تاب
ساغر اغنيا پر مي ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
*****
اي دل تنگ، ناله سر كن
واز قوي دستان حذر كن
ساغي گلچهره بده آب آتشين
نغمه دلكش بزن اي يار دلنشين
ناله برار از قفس اي بلبل حزين
كز غم تو،سينه من
پر شرر شد

ولي اصل قضيه همان اوليست:
نوبهار است،گل به بار است، ابر چشمم،ژاله بار است
اين قفس چون دلم تنگ و تار است
...



   
0 حرف
لعنت بر سرطان.
لعنت.لعنت.لعنت.



   
0 حرف
آره.مي‌دونم كه به من مربوط نيست.
هزار تا دليل و آيه و حرف براي مامان آوردم كه ما انسانها قطره‌اي در برابر اقيانوسيم و سر از اين چيزا در نمياريم و حكمت كارهاي خدا رو قرار نيست ما بدونيم و هزارتا حرف ديگه...
ولي همه اين حرفا دليل نميشه كه من با عصبانيت از تو سوال نكنم!
چرا؟ چرا؟ چرا؟
چرا اينقدر به قول مامان مي‌چلونيش.چرا من بايد هر وقت كه به مامان نگاه مي كنم منتظر اشكش باشم.چرا يه عالمه آدم خوب رو گذاشتي زير پرس.
چرا ...
بابا صاف و پوست كنده ميگم.
مي‌خواي اونو از ما بگيري؟ خوب بگير.تو كه زورت ميرسه.كي‌مي خواد جلوتو بگيره.ولي يه آدم به اين خوبي، به اين مهربوني، چرا بايد صبح تا شب درد بكشه؟
چرا بايد از من شاكي بشه كه چرا وقتي رفته‌بودي مكه، دعا نكردي من بميرم؟ من بايد اون كارو مي كردم؟
چرا هزار تا چيز ديگه.
آخرش كه مي‌دونم به هزار تا روش به من نشون ميدي كه به تو چه كه وارد اين مقولات ميشي.ولي من مي‌پرسم.
و جواب مي خوام.




   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, March 28, 2004

Tip of the day:
بشنو اين نكته كه خود را ز غم آزاده كني
خون خوري گر طلب روزي ننهاده كني

بعله...
عاقبت خاك گل كوزه‌گران خواهي شد...

نمي‌ترسين؟



   
0 حرف
انت السلام، و منك السلام
...

من بر خلاف همه تحليل ها و پيش‌بيني ها، اين روزا خيلي سرحالم.
زندگي هم خيلي قشنگ و مرتبه.
تازه الان هم كه ديدم محمد حكمت برام ميل زده كلي شارژ شدم.

رديف.



   
0 حرف
يه وقتهايي يه حجم عظيم از بيتهاي مختلف مي‌ريزه رو سرم.
مياد جلو چشمم.
اونوقت نمي‌دونم بايد كدومشون رو به زبون بيارم تا دست از سرم وردارن.



   
0 حرف
ايول:
سخن آن است كه ما بي تو نخواهيم حيات...

دراي



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, March 24, 2004

باز ما اومديم خونه.
باز مامان و بابا و همه فاميل بسيج شدن كه منو متاهل كنن!

بابا نمي‌خوام!



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, March 22, 2004

يه نكته جالب اينه كه آدمهاي بي‌شرف، معمولاً بي‌شرم هم هستن.

بنياد گرايي مذهبي چيز وحشتناكيه.
چه تو اسراييل، چه افغانستان.
اگه فرصت كرديد، يه كمي "تلمود" بخونيد.اونوقت مي‌فهميد چي‌ميگم.كشتن غير يهودي براي اين جونورها اجر عظيم داره.
اينطوريه كه ميگن وقتي مذهب تبديل به ايدئولوژي شد، چنان چشم آدم رو كور مي‌كنه كه خدا رو هم بنده نيست.
يه نمونه ديگه‌اش همين وهابي هاي احمق.يكي از بچه ها تو مكه تعريف مي كرد كه با يه پيرمرده صحبت مي‌كرده، يارو گفته تو زندگيم همه كار خوبي كردم، انفاق كردم،حج رفتم، به اسلام كمك كردم.تنها كاري كه نكردم و خيلي پشيمونم اينه كه يه شيعه نكشتم!
اون كفتارهاي يهودي هم دقيقاً همين ديد رو دارن، فقط خيلي غليظ تر.اينجوريه كه از كشتن يه بچه هيچ احساس عذاب وجداني به آدم دست نميده.چون توجيه مذهبي داره.

خدا همه ما رو هدايت كنه...



   
0 حرف
مرد...
ميگه " يهود و نصاري از تو راضي نخواهند شد مگر اينكه از ملت ايشان پيروي كني"
پيرمرد...

شيخ احمد ياسين رو ميگم.چند سال زير شكنجه اين كفتارها بود.فلج شد.كور شد.
خم به ابرو نياورد.
ايستاد.

ميگن موجودات پست بعضي وقتها به طرز ابلهانه‌اي باطن خودشونو نشون ميدن.
حكايت اين اسراييلي هاست.
اين پير مرد شايد دوروز ديگه به مرگ طبيعي از دنيا مي‌رفت.

سگ هاي پست.لعنت خدابر قوم صهيون.

حيف كه دستم بسته‌است.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, March 21, 2004

مغز آدم( مجموعه احساسات و افكارش) مثل يه ديگه يزرگ آش رشته اس.
اگه يه مدت به حال خودش بمونه، روش ميبنده.يه لايه نازك زشت.
بايد هر چند وقت يه بار همش بزني.هم اون لايه از بين ميره، هم همه چي به جريان ميفته.
راحت ميشي.

من ياد گرفتم براي اينكه همش بزنم چي‌كار كنم.خودم نمي‌تونم البته.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, March 20, 2004

يا مقلب القلوب و الابصار
يا مدبر اليل و النهار
يا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الي احسن الحال

مي‌دونم كه گوشت از اين حرفا پره.مي‌دونم كه هزاران ساله آدما دارن از اين حرفا بهت ميگن.چه موقع تحويل سال، چه هر وقت ديگه.
همه اينا قبول.
ولي دليل نميشه كه به حرف اونا گوش ندي!
جون هركي دوست داري، حواست باشه كه آدم خوب توي اين دنيا زياده.
مچلشون نكن!



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, March 19, 2004

شب عيد است و يار از من چغندر پخته مي‌خواهد
گمانش سگ پدر من گنج قارون زير سر دارم

اين بيت رو با تمام احساسات قلبي تقديم مي‌كنم به تمام آدمهايي كه دوستشون دارم.
همه بروبچ.
به خصوص بچه‌هاي اونور آب كه امسال براي اولين بار دور از خونواده هستن.

اميدوارم موش همه شما رو بخوره.البته موش كور، تا نفهمه چي‌خورده.

شاد باشيد.همه.



   
0 حرف
خوب گفتي :
من كه ملول گشتمي از نفس فرشتگان
...

؟!



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, March 18, 2004

بعضي وفتها طلا از زبون حافظ مي‌باره:
بس نكته غير حسن ببايد كه تا كسي
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

اون بس نكته رو هم داره.امر ديگه‌اي هست؟



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, March 14, 2004

پيش ارباب خرد شرح مکن مشکل عشق
سخن خاص مگو، محفل عام است اينجا



   
0 حرف
بر چرخ، سحر گاه، يکي ماه عيان شد
از چرخ فرود آمد و در من نگران شد
چون باز که بربايد مرغي به گه صيد،
بربود مرا ان مه و بر چرخ دوان شد
در خود چو نظر کردم، خود را بنديدم
زيرا که در آن مه تنم از لطف چو جان شد
نه چرخ فلک جمله در آن ماه فرو رفت
کشتي وجودم همه در بحر نهان شد
آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد
آوازه درافکند : چنين گشت و چنان شد!

ديوان شمس

فقط يه جواب:
بايزيد کم حوصله بود، به يک جرعه عربده کرد، اما محمد دريانوش بود، به يک جام عقل و سکون از کف نداد...

بوم!



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, March 12, 2004

نفس برامد و کام از تو بر نمي‌آيد
فغان که بخت من از خواب در نمي‌آيد
مقاومت هم گاهي شکست مي خوره.
هر کار کردم نشد.
ظاهراْ باز همون آش و همون کاسه اس.
مقاومت گاهي اوقات مي‌پکه.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, March 11, 2004

این حرفهای یه دوست خوبه.برام میل زده بود.بدون دخل و تصرف می نویسمش:

مي‌دونم که حال نداريد اين همه مطلب رو بخونيد. به درک. من اصلا نوشتم که نخونيد. من براي دل خودم نوشتم. بهتره که همين الان اين پنجره رو ببنديد و بريد به چيزاي خوب فکر کنيد.
اين مطلب رو من به دنبال دو ميل بي‌تربيتي که زدم و مورد انتقاد قرار گرفتم مي‌نويسم.
مي خوام يه قصه تعريف کنم.
"اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست"
اين حرف کسي بود که يه روزي آدم موفقي بود. همه بهش افتخار مي‌کردند و اونم با غرور زندگي مي‌کرد.
همينجوري هي موفق بود تا اين که يه روز فهميد که خيلي از زندگيش لذت نمي‌بره يه کم بيشتر گذشت و ديد که نه بابا زندگي اونقدرها هم که مي‌گن جالب نيست يه کم که بيشتر فکر کرد ديد که اه! زندگي دست و پا زدن توي لجنه. مردشور اين زندگي رو ببره. ديگه از چيزهايي که قبلا لذت مي‌برد خوشش نميومد. سليقش هم با همه فرق کرده بود. وقتي به سلايق و علايق ديگران فکر مي‌کرد حالش به هم مي‌خورد.
کم کم فهميد که چشه. فهميد که تا اون موقع فقط ظواهر زندگي رو ديده بوده که اصلا هم جذاب نبود. نمي‌تونست درک کنه که چجوري ديگران يه عمر دنبال اين چيزها مثل سگ مي‌دون. ديد که زندگي بايد چيزهاي جالب تري هم داشته باشه. توي دلش دنبالش گشت و بالاخره پيداش کرد. اون گمشده عشق بود. عشق. اونقدر دنبالش گشت تا اينکه يه روز مجسمش رو ديد. خدا فقط مي‌دونست که اون روز روز بدي بود يا روز خوبي بود. ولي اون روز تمام شخصيتش شکست و از اون به بعد يه زندگي جديد رو شروع کرد به ساختن.
احساس مي‌کرد که يه مرحله بزرگ شده. ديد که اين عشق زميني مقدمه‌اي براي عشق حقيقيه و بايد به دنبال سرچشمه اون زيبايي که سحرش کرده بود بگرده. پس گشت. ولي از همون موقع بود که آسمون سوراخ شد و ازش بلا ريخت. يه بلاهايي سرش اومد که نمي‌شه گفت (بابا مردم آبرو دارن) سخت‌ترين لحظه‌هاي زندگيش رو داشت تجربه مي‌کرد ولي از يه چيز مطئن بود. اين که خدا داره با اين بلاها خودش رو بهش نشون مي‌ده. يه جمله توي ذهنش مي‌چرخيد و اونم اين بود که "خدا نزد دلهاي شکسته است" که هر وقت يادش ميوفتاد اشک از چشماش جاري مي‌شد. در لحظه‌هاي تنهايي و بي‌کسيش با تمام وجود خدا رو لمس مي‌کرد. خدا جايگزين همه نداشتن‌ها واز دست داده‌هاش بود. همين راضيش مي‌کرد.
کم‌کم اتفاقهاي جديدي افتاد. احساس مي‌کرد که داره ديوونه ميشه. ولي اين نبايد درست مي‌بود. چون اون خدا رو داشت. خداي تنهاييهاي اون نبايد به ذلتش راضي مي‌شد. ولي واقعيت داشت. همه چيز فراموشش مي‌شد. نمي‌تونست ديگه به چيزي فکر کنه. سرش درد مي‌کرد. از حال مي‌رفت. حرفهاي ديگران رو نمي‌فهميد و ديگه کاملا مغزش از کار افتاده بود.
تا اين که يه روز مامانش گفت که تو آبروي من رو پيش فاميل بردي با اين وضعت و بايد بري پيش روانپزشک. اونم بالاخره راضي شد.
دکتر که نگاه محبت‌آميزي از روي ترحم بهش مي‌کرد گفت که دچار يه سري خيالات و اوهام شدي که با درمان از بين مي‌رن.
حالا قرص نخور کي بخور. تا اين که اتفاق‌هاي جالبي افتاد. بعد از چند سال دارو خوردن کم کم يه چيزاي جديدي فهميد. فهميد که اونقدرها هم احساسات چيز مهمي نيست. عشق هم خوب يه واکنش غريزيه. ديگه توي تنهاييهاش کسي رو نداشت چون ديگه به کسي احتياج نداشت. خدا هم به کار خودش مشغول بود و ديگه کاري به کار اون نداشت. يواش يواش آدم شده بود و مثل بچه آدم صبح زود بلند ميشد و سرش رو مينداخت پايين و مي‌رفت سر کارش و فقط صبحها يه فحش کوچولو به زندگي مي‌داد. تازه فهميده بود که همه زندگيش رو از دست داده ولي چراش رو نمي‌دونست.
حالا يه چيز جديد فهميده. اونم اين که تمام اون فکرها و خيالها و افسردگي‌ها و گريه‌ها و بالاخره خداي اون يه بيماري بوده به اسم تيروئيد.
حالا اون مونده و يه گذشته ننگين، يه حال خراب، يه آينده سياه و يه خداي دروغين که زاييده بيماري اون بود.
حالا هم بهتره که بره قرصاش رو بخوره و بخوابه که اون چيزي که توي درموندگيهاش و غصه‌هاش به دردش مي‌خوره همين قرصا هستند و نه چيز ديگه‌اي.

نتيجه پزشکي : آقايون، خانومها اگه احيانا احساس کرديد که دچار حالات عرفاني شديد و نمي‌دونم خدا همين نزديکي هاست و از اين جور هذيانها. هر چه سريعتر به يه پزشک غدد مراجعه کنيد و با تنظيم ترشح هرمونهاي بدنتون از اتفاقهاي بد پيشگيري کنيد.
نتيجه معنوي : زپرشک (لغات مناسب‌تري وجود دارد که به علت پاره‌اي از ملاحظات بيان آنها ممکن نيست)
نتيجه عاشقانه : عشق آواز زيباييست که انساني زشت مي‌خواند.





   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, March 09, 2004

بوزيد اي بادهاي سهمگين...فروريزيد اي ستونهاي سنگي...و شما اي جمله کائنات، به فرياد آييد...

دوباره فرارسيدن ۹ مارچ، روز بعد از روز جهاني زن،هفته منابع طبيعي، روز قبل از بيست اسفند، يازده روز قبل از سال تحويل،سيصد و پنجاه و چهار روز بعد از سال تحويل سل قبل و غيره و ذلک و ضمناْ ميلاد با (يا بي) سعادت n امين اختر تابناک‌(يا تاريک!) آسمان حماقت و رذالت، شيخنا و مولانا حضرت احمدعلي را به جامعه و تاريخ بشري تسليت و تهنيت عرض مي‌نماييم.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, March 08, 2004

روزگاريست که مارا نگران مي داري...



   
0 حرف
فردا(سه شنبه) من به هيچ وجه حق ندارم از هيچ چيز ناراحت بشم.همه چي رديف.
هر کس هم که با من حرف مي‌زنه بايد خوشحال باشه!
اگه گفتيد چرا؟



   
0 حرف
نصفه شبي هوس کردم يه هديه خوب بهتون بدم.خيلي خوب.
تو مدينه که بوديم، يه کاغذي تو حرم بهم دادن.يه دعا، يا اصلاْ يه متن ساده،ولي خيلي قشنگ.
چيزي که بهم روحيه ميده.بهم قدرت ميده.عشق ميده.
مي‌ارزه که حفظش کنيد.مطمئن باشيد.

الهم انت السلام، و منک السلام،تبارکت يا ذالجلال و الاکرام
لا اله الا الله،وحده لا شريک له
له الملک و له الحمد، و هو علي کل شيء قدير
لا حول و لا قوة الا بالله،لا اله ال الله، و لا نعبد الا اياه
له النعمة،و له الفضل، و له الثناء الحسن
لا اله الا الله، مخلصين له الدين، و لو کره الکافرون
اللهم لا مانع لما اعطيت، و لا معطي لمامنعت...


فکر نمي‌کنم نياز به ترجمه و توضيح داشته باشه.

انت السلام، و منک السلام...



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, March 07, 2004

اسم ابراهيم که مياد، يه حس غريبي پيدا مي‌کنم.
حس توحيد.حس فقط يکي.
اين حس توحيد بدجوري به آدم قدرت ميده.



   
0 حرف
کار جالبيه.
اينکه دو سه تا آدم کاملاْ استاندارد، فکر کنن که تو آدم کاملاْ استانداردي هستي.تو هم براشون اداي آدماي کاملاْ استاندارد رو دربياري.حتي اونجوري فکر کني.
ها ها ها...



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, March 06, 2004

امروز نشسته بودم سر کلاس.مث بچه آدم داشتم گوش مي‌کردم.
يهو...

بهار.حس بهار.نسيم.سبز.

يهو تکون خوردم.ضربان قلب...تالاپ تالاپ.

ترس.وحشت.بهار هشتاد و دو.بدبختي.بدبختي.فکر.خيالات.فرياد...
خيلي ترسيدم.حس کردم دوباره همون بلا قراره سرم بياد.

اين روزا وقتي توي محوطه دانشگاه راه ميرم ...



   
0 حرف
من همينم که هستم.
احمدعلي.
مرد.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, March 04, 2004

تو رو خدا ببينيد اين تمدن مدرن رو.
توي اين تبليغات ياهو براي دوست(!) يابي، عکس يه زن و مرد سياه پوست رو گذاشته، بعد نوشته :
New Year,New Man!
اينه روي رنگي، ولي سياه تمدن امروز.

تف...



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, March 02, 2004

اي کاش آدمي وطنش را همچون بنفشه‌ها مي‌شد با خود ببرد هرکجا که خواست...

بعد از مدتها صداي فرهاد .



   
0 حرف
جالبه کار ما آدمها.
هر چيزي که به مذاقمون سازگار و قشنگ باشه رو پروجکت مي‌کنيم روي چيزي يا کسي که دوست داريم.بعد اون قضيه رو از چشم اون مي‌بينيم.
مثلاْ اگه از يکي مثل من بپرسي امام حسين واسه چي قيام کرد، ميگه براي مقابله در برابر زور و ديکتانوري و فساد طبقه حاکم! حالا اگه از يه آدم اون وري بپرسي ممکنه بگه براي دفاع از ولايت!
حکايت اون کمونيستيه که «اقرأ باسم ربک الذي خلق» رو ترجمه کرده بود « بخوان به نام خداي توده‌ها» و الخ...

اين حقيقت لعنتي...



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, March 01, 2004

بگذار تا مقابل کوي تو بگذريم
دزديده در شمايل خوب تو بنگريم

...
همين دزديده بودنش مزه ميده! معموليش که به درد نمي خوره.
...
گفتي ز خاک بيشترند اهل عشق من
از خاک بيشتر نه، که از خاک کمتريم
ما را سريست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود، هم بر ان سريم



   
0 حرف
قبول.
در واجبات مانده‌ايم و نعره «انا الحق» مان گوش فلک را کر مي کند!



   
0 حرف
سه پرده از يک نمايشنامه.

پرده اول
زمان: ازل
مکان: من چه مي‌دونم! شايد دوروبر بهشت.
ديالوگ:
« و چون پروردگارت به فرشتگان گفت من گمارنده جانشيني در زمينم.گفتند آيا کسي را در آن مي گماري که در آن فساد مي‌کند و خونها مي‌ريزد، حال آنکه ما شاکرانه تو را نيايش مي‌کنيم و تو را به پاکي ياد مي‌کنيم.
فرمود: من چيزي مي‌دانم که شما نمي‌دانيد

پرده دوم
زمان: عصر عاشورا
مکان: همون جاي قبلي.
فرشته‌ها سرشون رو انداختن پايين.روشون نميشه به خدا نگاه کنن.
تازه فهميدن اون چيزي که خدا مي‌دونست و اونا نمي‌دونستن چي بود.

پرده سوم
زمان: همين الان
مکان: خونه، دانشگاه، هر جاي ديگه
ما هنوز هم نفهميديم اون چيز چي بود...

...و اين نمايش ادامه دارد...



   
0 حرف
آدم سوال هم که داره بايد بره از خودش بپرسه...

هيچوقت نفهميده بودم که اينهمه اشاراتي که ميگن توي قرآن هست به خاندان پيامبر واقعاْ هست يانه...شايد فقط تصورات يه سري آدم متعصبه که هر چيزي رو با يه چيز ديگه مطابق ميلشون وفق ميدن...

امشب ، شب عاشورا ،زد به سرم که الان وقتشه.الان بايد بفهمي.

معلومه که چي‌کار کردم.با همين نيت قران رو باز کردم...
واي...
صاف . مستقيم.
سلامٌ علي آل ياسين...

و صفحه قبلش: و فديناه بذبح عظيم.

من هيچ اظهار نظري نمي‌کنم.



   
0 حرف
........................................................................................

Home