قلعه تاناتوس



Tuesday, November 30, 2004

حسني : واجب است که انرژي اتمي از تمام جهات هم چهار درصدش و هم صد درصدش در اختيار مسلمانان و يک مرجع ديني باشد





   
0 حرف
تسليم




   
0 حرف

My soul is painted like the wings of butterflies
Fury tales of yesterday would grow but never die
I can fly, my friends!


*you won't believe it, huh?




   
0 حرف
........................................................................................

Monday, November 29, 2004

مي شنوي ري را؟
به خدا، به خدا، به خدا، به خدا...پروانه ها پيش از آنکه پير شوند مي ميرند!



   
0 حرف
کم کم ...انگار گاهي صداي ثانيه شمار ساعت که داره به دوازده مي رسه به گوشم ميرسه...

وقت سيندرلا داره تموم ميشه!

حق.



   
0 حرف
من اميدوار بودم اين آقايون جناح راستي مجلس اگر لا اقل علم ندارن، يه ذره شرف داشته باشن...که حاضرم شرط ببندم کاملاْ ازش بي بهره هستن.

يکي نيست بگه آخه نامرد خائن...تو اصلاْ مي فهمي سيصد و پنجاه ميليون دلار پول يعني چي؟ مي فهمي که سرمايه گذاري پايه اي براي مملکت يعني چي؟

جهت اطلاع عزيزاني که در جريان شاهکار جديد آقايون نيستن بايد عرض کنم که مجلس ديروز يک فوريت طرحي رو تصويب کرده که به موجب اون همون قدر که گفتم از صندوق ذخيره ارزي برداشته ميشه و باهاش گردانهاي عاشورا و الزهراي بسيج تجهيز ميشن!!!

من زبونم قاصره...دوست دارم هرچي فحش بلدم بريزم سر مسوولين پدرسوخته بسيج.

رذالت تا چه حد آخه؟



   
0 حرف
دو تا ترس بزرگ براي آدمهاي هم عصر ما، و قطعاْ آيندگان وجود داره.

يکي ابن عدم قطعيتي که همه دنياي دور و بر ما رو پر کرده.

و يکي قدرت انتخابي که همه پدرانمون دنبالش بودن...و حالا که به ما رسيده تبديل شده به يه عامل وحشت.

حوصله طول و تفصيل دادن به اين رو ندارم.ولي روش فکر کنيد.



   
0 حرف
براي يه لحظه قشنگ، در طول زمان ممکنه سه تا اتفاق بيفته.

۱- کاملاْ فراموش ميشه...که در اين طورت شايد بشه گفت اونقدر ها هم مهم و قشنگ نبوده.

۲- تبديل ميشه به يه لحظه دلگرم کننده که با يادآوريش کلي حس خوب سر مي خوره تو دلت...درصد خيلي کمي از لحظه ها اين طوري ميشن...حداقل در مورد من.

۳-تبديل ميشه به نوستالژي...که با ياد آوري اون لحظه قشنگ احساس بدبختي شديد همه وجودت رو مي گيره و تو هم هيچ غلطي نمي توني بکني...مثل يادآوري کسي که ديگه تواين دنيا نيست... در مورد من، اين يعني اتفاقي که تقريباْ براي همه خاطرات قشنگم ميفته...يعني غصه سنگيني که فکر مي کنم همتون بدونيد يعني چي...يعني چيزي شايد صدبار بدتر از شکست...



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, November 26, 2004

ديوانه چون طغيان کند ، زنجير و زندان بشکند...



   
0 حرف
جالب است...تئوري قشنگي است اين ERG...

مي گويد وقتي يک نياز مهم سطح بالا ارضا نشد، يک نياز پايين تر غالب مي شود...

و مثال مي زند: نياز به مقبوليت اجتماعي که ارضا نشد، يا چيزي مشابه آن، ممکن است حرص شديد به پول جاي آن را بگيرد...

* تنها چيزي که در اين چند هفته تنهايي و فکر فهميدم اين است که خيلي بيشتر از آنچه فکر مي کنيم قابل پيش بيني هستيم... هم افکار، هم احساسات و هم رفتارمان...

خيلي بيشتر از آنچه تصورش را مي کنيم...



   
0 حرف
از وبلاگ يک پسرک ايده آليست:

ميدانی، بدي ايده آليست بودن اين نيست که به آنچه می خواهی نمی رسی، مشکل اينجاست که کافيست در پای يک آبشار قشنگ و يک دشت سرسبز يک تکه پهن باشد. آن وقت تو تمام مدت آن را می بينی و بوی آن مشامت را پر می کند...


*ايده آليست باشم يا نه، اين را خوب مي فهمم. خيلي خوب...



   
0 حرف
ديدم به خواب نيمه شب خورشيد و مه را لب به لب
تعبير اين خواب عجب اي صبح خيزان چون کنيد؟



   
0 حرف
چه بساطي راه انداخته اند اين روباهها...سر خليج فارس و عرب و کوف و زهر مار...
چقدراز من و تو و امثال ما وقت گرفته اند که بيانيه اينترنتي امضا کنيم و به هم ايميل بزنيم و ... با هم دعوا کنيم.

مي داني اين يعني چقدر هزينه؟



   
0 حرف
سيبستان چيزي نوشته در معناي کفر...که چون خيلي شبيه نوشته هاي قبلي خودم بود، به شدت باهاش حال کردم.

به خوندن مي ارزه.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, November 25, 2004

زماني گفته بودم در مورد کورش علياني که از شاهکارهاي منقرض شده در شريفه...باور نمي کنيد، متن زير رو بخونيد...يه زماني توي اين دانشگاه آدمهايي بودن که سرشون واقعاْ به تنشون مي ارزيده...


به محمد ابراهيم همت می‌گويم بسيجی. كه تمام زندگيش را، روز به روز و نه يك‌باره گذاشت پای اين كه زباله‌ای مثل صدام حسين نتواند بيايد در سعدآباد بنشيند نم‌نم عرق بخورد و ام كلثوم گوش كند و رقص عربی دخترهای ايرانی را تماشا كند.
من به محمد بروجردی می‌گويم بسيجی. كه درست آن وقت كه در كردستان هر كس اول اسلحه می‌كشيد و با تمام كينه می‌زد و بعد نگاه می‌كرد ببيند كه را زده است، آن قدر ايستاد و به مردم خدمت كرد كه شد مسيح كردستان.
من به امير رفيعی می‌گويم بسيجی. كه وقتی همه از خرمشهر رفتند گفت من می‌مانم و تا گلوله داشته باشم زمين‌گيرشان می‌كنم. با دو پايی كه از شدت زخم گلوله و تركش مثل دو زائده ازش آويزان مانده بودند ماند و تا گلوله داشت نگذاشت عراقی‌ها جلو بيايند.
من به رضا دشتی می‌گويم بسيجی. كه وقتی از شناسايی خرمشهر در اشغال برمی‌گشت دوستانش به اشتباه زدندش و آن يك ساعتی را كه زنده بود يك آخ نگفت مبادا رفقاش ازش خجالت بكشند.
من به حسن باقری می‌گويم بسيجی كه با آن صورت بچه‌وارش كه هنوز موهايش پانصدتا نشده بود، بارها اشك ژنرال ماهرعبدالرشيد را درآورد و استراتژی «زيرپيراهن سفيد بر سر دست» را به تمام لشكرهای عراقی و حتا نيروهای ويژه‌ی عراق آموخت.
من به برادران باكری می‌گويم بسيجی. كه با اين كه می‌دانستند حتا جنازه‌شان هم برنخواهد گشت رفتند و جايی كه هيچ كس جراتش را نداشت جنگيدند تا مجنون به دست ديوانه‌های بعثی نيفتد.
من به بيژن گرد می‌گويم بسيجی. كه وقتی يانكی‌های قلدر مثل قداره‌بندها با منطق «ما ناو داريم پس هستيم» ريختند توی خليجی كه ما حالا بوق فارس بودنش را می‌زنيم، با چهار تا قايق زه‌واردررفته و چهار قبضه آرپی‌جی و دو مثقال ايمان چون‌آن به ستوه آوردشان كه هر اسير ايرانی‌ای را می‌گرفتند، می‌بردندش توی حمام، لختش می‌كردند و تا جان داشت و جان داشتند با پوتين و قنداق تفنگ و حتا قيچی می‌زدندش كه فقط به اين سوال جواب بدهد «بيژن گرد كجا است؟»
اين‌ها برای من الگوهای بسيجی اند. که اگر بگردی حتا يک عکسشان را هم روی شبکه پيدا نمی‌کنی. اما اين روزها دش‌منان بسيج و دوستان بعد از جنگ بسيج يك الگوی ديگر از بسيج نشانمان می‌دهند. مرد جوان كوتاه قد چاق. كه گردن ندارد و ميان كتف و پس كله‌اش لايه لايه گوشت روی هم ورم كرده. آی‌كيو حدود بيست. دست چپش را روی دو چشمش می‌گذارد و داد می‌زند «سحزخيز مدينه كی می‌آيی؟» و بعد با كف دست می‌كوبد به پيشانيش و می‌گويد «هَع. هَعهَعهَع.» يعنی «من دارم گريه می‌كنم» اما دريغ از يك قطره اشك. روی ديوارها با خط زشت و غلط املايی شعارهای به قول خودش ارزشی می‌نويسد. عاشق اسلحه و دست‌بند و چوب و بی‌سيم و گاز اشك‌آور نيست، بل‌كه می‌پرستدشان. همه‌ی مردم را دش‌من می‌بيند. در عين حال به همه می‌گويد «حاضی» منظورش هم «حاجی» است. هفته‌ی بسيج كه می‌رسد می‌دهد يك پارچه‌ی بزرگ بنويسند «هفته بسيج بر دلاورمردان بسيجی مباركباد.» و می‌زند بالای پای‌گاه بسيج محله‌شان و تا سه ماه بعد هم برش نمی‌دارد. اگر در مورد مسائل ارزشی غيرتی شود ديگر شمر هم جلودارش نيست و تا دست كم يك شكم سير فحش ناموس ندهد آرام نمی‌شود. من به اين موجود نمی‌گويم بسيجی. حتا اگر در تيراژ يك ميليارد و نيم تكثيرش كنند و در همه‌ی پای‌گاه‌های بسيج بچپانندش. من دست بالا به اين می‌گويم دزد و معتقد ام بايد بزنند پس كله‌اش و هر چه را دزديده ازش پس بگيرند. يكيش هم هم‌اين نام بسيجی است.
همت و هر كه مانند همت و دوستانش است، چه رفته باشد و چه مانده باشد، نيازی به تبريك من ندارد. زندگی اين‌ها برای من سراسر بركت است. خنده‌دار است بگويم مباركشان باشد. اين موجود دوم هم هيچ نسبتی با بسيج و بسيجی ندارد كه من بخواهم به او تبريك بگويم. اما به مردم شايد بتوان تبريك گفت. های مردم! با احتياط و با در نظر گرفتن اين‌ها كه گفتم عرض می‌كنم؛ هفته‌ی بسيج مباركتان باشد.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, November 22, 2004

و ما تنها می مانیم...
تا به یاد آوریم که از توجیه تبسم خویش ترسیده ایم...



   
0 حرف
توی شرکتم. نه و نیم شبه. تنهای تنها.

سرایدار شرکت اومد جلو :" تا حالا اسم سی شارپ شنیدی؟"

براش توضیح میدم که آره و چیز خوبیه و این حرفا...میگه برای پسرش میخواد بخره...

و شروع می کنه... از پسرش که کار نداره ولی خیلی با استعداده و کلی کار برقی بلده و...
و با یه لبخند قشنگ شروع می کنه در موردش حرف زدن... میگه و میگه و میگه... و هر چند دقیقه یه بار "خدا بزرگه" ای چاشنی حرف میکنه...

و ببین کار یه ارتشی بازنشسته، یه مرد مغرور، باید به کجا رسیده باشه که دردی که داره میخوردش رو برای یه جوجه مثل من تعریف کنه... اقلاً نیم ساعت.

مردی که تا چند دقیقه پیش اینجا بود...



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, November 21, 2004

ميدوني...تأکيد عجيبي داره، يعني دارن، رو اينکه آدم بايد با حقايق روبرو بشه. ميگن بده که مثلاْ براي فراموشي يه اتفاق بد، مثلاْ مرگ يه عزيز، سر خودت کلاه بذاري. ميگن بايد صاف بگي «مرد»، و اينو قبول کني...حتي گاهي يه چيز بدي رو که با اين روش کاملاْ فراموش کردي (حداقل تو خوداگاهت)، به يادت ميارن!!!

مثلاْ داستان يه مردي رو تعريف مي کرد که برادرش مرده بود. خيلي عزيز. مي گفت اين مرد اومد پيش من... مي گفت برادر من که قرار بود بره خارج. خوب الان هم من فرض مي کنم رفته خارج!
و جالبه که نهايت سعيش رو کرده بود که به اين آدم بفهمونه که نه، نرفته خارج، مرده.

و يا مثلاْ داستان يه دختري رو تعريف مي کرد که دزديده بودنش... و سه روز اذيتش کرده بودن... و بعد هم کلي توي منکرات شلاق خورده بود!
مي گفت اين دختر کاملاْ اون سه روز رو از حافظه پاک کرده بود! انگار که اصلاْ هيچ اتفاقي نيفتاده...
و اين بار هم نهايت سعيش رو کرده بود که همه چيز رو کامل به يادش بياره...

من هنوز نمي فهمم کجاي اين کار بده که آدم سر خودش رو کلاه بذاره. يه داستان الکي، فقط براي مقاومت مي سازه و خلاص!

شايد قضيه «ناخودآگاهه». نمي فهمم! امروز کلي باهاش کلنجار رفتم. کلي داد زدم. گفت بهت نمي گم تا خودت روش فکرکني!

يه چيزايي ميدونم البته... اينکه آدمهاي مبتلا به سايکوز حاد، اصولاْ تماس خودشون را با دنياي واقعيت کاملاْ قطع مي کنن. يه دنياي خيالي ميسازن که فوق العاده لذت بخشه... بعد ميرن توي اون با آرامش تمام زندگي مي کنن...
شايد واقعاْ خطر رسيدن به همچين مرحله ايه.
کسي اگه چيزي ميدونه، من شديداْ مشتاقم.

*جدا از همه اين بحثها...بعضي وقتها اين کار زيادم بد نيست. هست؟



   
0 حرف
يه سمينار فوق العاده برگزار کرديم... همون قضيه رسيدن به آرامش روحي...
و بعضي از ملت چنان امپرس شدن که انلاين رفتم کتاب رو خريدن.

و ببين کار اين دنيا به کجا کشيده... به قول دوستي من بايد سميناري برگزار کنم با عنوان «صد و بيست راه براي نرسيدن به آرامش روحي».

حق.



   
0 حرف
امروز دوستان تحليلگر خفن من پيش بيني کردن که من حداکثر تا يه ماه ديگه تو اين شرايط گارد و مقاومت فعال و خوشي بيش از حد ميمونم... بعدش دهنم صاف ميشه...
و يکي توصيه کرد که تا ميشه خوب از اين يه ماه استفاده کنم.

*سيندرلا رو که يادته؟ من الان توهمون وضعم. استفاده بهينه از زمان مهمترين کاره...

فقط راستش نمي دونم بايد با کي برقصم!




   
0 حرف
آي جماعت ذکور! بد بختها! تو خواب خرگوشي هستين هنوز؟ پاشيد بابا، آخرالزمان شده...
چقدر گفتم اين جنس اناث رو تو دانشگاهها و مراکز علمي راه نديد... چقدر گفتم اينا زير آبتونو مي زنن... چقدر گفتم خطرناکه...

نه تو رو خدا! ببين درسته؟ استاد مياد سر کلاس، کلي سند و مدرک و تکست معتبر خارجي مياره که مديريت آينده دنيا ، مديريت زنانه اس. همه چيز امروز هم به طرف مديريت زنانه داره پيش ميره و از اين حرفها...

حالا اينا به کنار... ميگيم حرفه ديگه، از اين گوش مياد و از اون گوش ميره...

اينو ببين! شرايطي رو فرض کن که يکي مثل من داره اون وسط براي احياي آبروي از دست رفته همجنسان(!!!) متلک بار اونور کلاس مي کنه، اونوقت استاد خيلي شيک برميگيره جلو اون همه دختر ميگه:
«آقايون محترم! شما ها بايد خصوصيات زنانه رو تو خودتون تقويت کنين... صاف بگم، بايد دو جنسيتي بشين!!!»

نه، مرامي اين کار درسته؟ ديگه واسه آدم آبرويي مي مونه؟

اصلاْ يعني چي اين مزخرفات... دوروز ديگه ميان ميگن بايد هورمون تراپي هم بکني و استروژن به خودت تزريق کني و اين چيزا...

آقا من ترجيح ميدم عمله بشم ولي اين ننگ رو قبول نکنم!

همجنسان عزيز! هنوز هم دير نشده. هنوز هم ميشه جلو اينا رو گرفت...


* من؟!!! خصوصيات زنانه؟ يعني چي؟!!!



   
0 حرف
من يه بخشهايي از حقيقت رو يادم رفت...

فرويد و يونگ هم بخشهاي کوچکي از حقيقت بودن، ولي انصافاْ نه خيلي کوچيک.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, November 20, 2004

اين کتاب رهبري ما هم مصيبتيه در نوع خودش...
صدها آدم خفن، صدها مدل خيلي خاص براي بررسي رفتار انسانها در شرايط خيلي خاصتر درست کردن... هيچ چيز کامل نيست. هيچکدوم ادعا نمي کنن که در هر شرايطي مي تونن رفتار آدم رو مدل کنن...

و بعد از سه روز کامل خوندن اين کتاب، ميل شديدي دارم که بدونم پشت صحنه چه خبره...اون عقب...اون سيستمي که همه اين مدلها توش يکپارچه هستن...

يا اصلاْ مدل کامل اين دنيا...مي خوام بدونم آيا اصلاْ بشر انتظار اينو داره که يه روز بتونه همه چيز رو توي يک سيستم ببينه؟ آيا اصلاْ قرار هست اين کار رو بکنه؟ اصلاْ چي رو قراره ببينه؟

شايد اصلاْ قضيه همون کلمه «حقيقت» هستش که اين همه آدم گنده دنبالش بودن...و با فضاحت تمام همشون حداکثر تونستن چند تا مدل ساده بسازن.

من يه چيزايي ميدونم...
اينکه همه اون چيزهايي که آدمهايي مثل پيامبران در طول تاريخ گفتن فقط بخش خيلي کوچيکي از حقيقته.
و اون چيزهايي که من هر روز مي بينم بخش کوچيک تري از حقيقته.
و مطالعات همه فيزيکدان ها بخش کوچيکي از حقيقته.
و شاهکار هاي همه هنرمندان بخش کوچيکي از حقيقته.
و فايت کلاب يا مثلاْ يه فيلم پورنو بخش کوچيکي از حقيقته.
و کارمند بانک تجارت کنار خونه ما بخش کوچيکي از حقيقته.
و اين وبلاگ بخش کوچيکي از حقيقته.
و گينه بيسائو بخش کوچيکي از حقيقته.
و هر سوتي که من ميدم بخش کوچيکي از حقيقته.
و...

حالا، بزرگان محترم تاريخ گفتن که حقيقت يعني خدا... ولي من ميدونم که اون چيزي که به درد من مي خوره تصور من از خداست... که حتي اون هم بخش کوچيکي از حقيقته!

و من الان دارم فکر مي کنم که چي شد که اين مزخرفات به ذهن من رسيد... و فهميدم که اين هم بخش کوچيکي از حقيقته...

*تئوري من اينه که يکي از مهمترين عوامل جنون، اين که آدم بخواد بيشتر از کوپنش چيز بدونه. حس مي کنم نيچه مثال خوبيه براي اين حرف.
نکته جالب اينه که اين تئوري هم بخش کوچيکي از حقيقته... حالا يه مرد مي خواد که همه اين حقايق رو يکپارچه ببينه...

نفس کش!



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, November 19, 2004


The race doesn't always go to the swiftest nor the battle to the strongest, but that's the way to bet!

Old English saying






   
0 حرف
يواش يواش...

خيلي آروم...

سر سر سر...

آرامشي که سر مي خورد تا مغز استخوانم ... و ديگر حتي غروب جمعه هم نمي تواند حتي کمي غمگينم کند...

حتي اگر تحليل بدي داشته باشد... خيلي خيلي بد.

اين بار اما... شايد چيزهاي ديگري مهم است... مهمتر از قبلي ها.



   
0 حرف
اينم يه شاهکار ديگه از داداش کوچولوي من...


سلام ...بعد از اين وقفه ی بلند مدت ميخوام يک موضوع يا بهتر بگم يک خاطره ی سياسی-فلسفی که ميتواند راهکاری برای رسيدن به سهم سايه و سراغ همسايه شود را برای شما و تمام بشريت در کل تاريخ روشن کنم:

اواخر بهار بود و من به سراغ رهايی از محدوديتها با قطار٫ مشهد را به قصد سانفرانسيسکو ترک کردم-درست است که در حال حاضر شانزده سالم است اما آن موقع نيز به علت بسط زمان شانزده سالم بود- در يک کوپه ی درجه يک که آن از بدو پيداييش برای من ساخته شده بود نشستم. حدود ده دقيقه از حرکت قطار گذشته بود که با اطمينان از اينکه کسی نميتواند مزاحم من در اين کوپه ی به ظاهر آراسته به شانس شود؛ سيگار برگ اصل جاماييکايی را با لذت خاصی روشن کردم و کفش های خوش تراش خود را همراه با پاهايم روی تخت مبل نمای جلوی خويش انداختم.
در همين حال بين دو دنيا بودم که ناگاه دو خانم به ظاهر متشخص را جلو و کنار خود به حالت نشسته روی مبلها يافتم. کمی با با چشمانی خيره به آن دو جسم خوش پوش و زيبا انداختم. نه من به وجود آنها در کوپه اهميت ميدادم نه آنها به من. تنها با حالی آميخته از لذت و شهوتی ناب به هيکل بی نقص آنها چشم دوخته بودم. يکی از آن دو صورتی زيبا تر و گستاخانه تر از ديگری داشت لباسی بلند و آبی و ديگری به شکل و شمايلی مظلومانه سفيد به تن داشت. زن يا همان (جسم) آبی پوش توله سگی کوچک در آغوشش بود . از قيافه ی آنها ميشد فهميد که دو بريتانيايی خالص هستند. من نيز بدون هيچ توجه برای جلب توجه به کشيدن همان سيگار جاماکايی الاصل پرداختم . ميدانستم که کشيدن سيگار در کوپه و در جمع کاری کاملا غير اخلاقی است٫بنابراين با تمام وجود منتظر بودم تا يکی از آن دو به من تذکر بدهد اما زن آبی پوش در حرکتی غير منتظره برخاست و سيگار برگ مرا از پنجره به بيرون انداخت.
به صورتش نگاه کردم؛ رنگ صورتش بوی گستاخی ميداد. به خونسردی بلند شدم٫ چشم در چشم و چهره به چهره ٫رو به رويش ايستادم.به سرعت توله سگش را از بقلش دزديدم و توله سگ را از همان پنجره به بيرون انداختم.--دقت کنيد که روی حرف س کلمه ی توله سگ در تلفظ تاکيد داشته باشيد--زن به شدت مرا هل داد و سر من در اثر ظربه به لبه ی تخت آسيب ديد.
من؛ دستم را روی سرم گذاشتم٫ دستم خونی بود. کاملا گيج شده بودم و ديگر هيچ چيز برايم معنايی نداشت. بالاخره خود را کنار جوخه ی دار ديدم. گردنم تا نيمه درون گره قرار داشت.
من اينبار پس از ضربه ی سر خود آن زن را از همان پنجره ی قطار بيرون پرت کرده بودم و جسمم مرد.


*خداييش... قبول کن که اين بچه شونزده ساله، دست من رو هم از پشت بسته.
ما که اون جوري بوديم، اين جوري شديم. اين که خيلي اينجوري تره معلوم نيست قراره چه جوري بشه...



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, November 17, 2004

ديدم يک نفر دارد... در مي زند
پاشدم پرسيدم اين وقت شب...يعني کيست؟

در باز بود
از لاي در نور مي تابيد
نور...بوي گل مي داد
طعم ترانه داشت
داشت مي آمد
آمده بود
شبيه لمس آرام تشنگي مي نمود
آمد کنار قاب خالي دريا
دمي به ماه پشت پنجره نگاه کرد
گفت برايت يک دست جامه کامل آورده ام اما
اهل آسمان ما سفارش کردند
دست از اندوه ديرسال خود بردار وبه علاقه زندگي برگرد!

من هيچ نگفتم
به ماه ساکت پشت پنجره شک داشتم.

گفت برايت خانه اي از خشت نور
وباغ انار و خواب رباب خريده ايم
بيا و از اين گوشه دلگير بي چراغ
رو به روشنايي کوچه چيزي بگو!
بگو مثلاً ماه مي تابد
زندگي خوب است
هوا بوي ريحان و عطر آب و
مي مهتاب مي دهد.

و من هيچ نگفتم الا سکوت باد...
که اصلاً نمي وزيد،
واژه ها...پروانه پروانه مي شدن
دشب جوري مثل حيرت ستاره
بوي اذان و آينه مي داد
زن...از نور خالص آسمان هفتم بود
گفت امشب از آواز ملائک شنيده ام
اگر تو باز رو به آواز علاقه بيايي
آرامش بهشت بي پايان رابه نام تو مي بخشند!

ماه...پشت پنجره نگاه مي کرد
فقط نگاه مي کرد
و من هيچ علاقه اي به آوازهاي امروز آدميان نداشتم.

زن بود
مي گويم زن بود
رو به قاب عکس ري را کرد
کتابي از کلمات کبريا گشود،
گفت نشاني اين به دريا رفته را من براي باران و گريه هاي تو خواهم خواند
آيا باز آواز آدميان را نخواهي شنيد؟
علاقه به زندگي را نخواهي خواست
چيزهاي ديگري هم هست...!

ماه رفته بود
در باز بود
بوي خوش خدا مي آمد.


سيد علي صالحي


*خیلی قشنگه این شعر.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, November 14, 2004

يه نکته خيلي مهم ديگه هم هست.

به همراه فرايند به رسميت شناختن خود، آدم بايد احساساتش نسبت به محيط اطراف، به خصوص آدمهي دور و برش رو هم قبول کنه.
اگه خوبه ، که فبها المراد و نعم المطلوب. اما اگه اين احساس بد باشه (مثل خشم، رقابت، حسادت يا...)، کاري که يه آدمي مثل من ممکنه بکنه اينه که بسته به طرف مقابل، اين احساس رو قبول بکنه يا نه.
آقا جون! از من قبول کني اينو... تا وقتي که يه حس بد نسبت به يه نفر رو قبول نکني، به هيچ وجه نمي توني اصلاحش کني. مثلاْ ممکنه نسبت به يه آدم عزيز يه خشم مزمن داشته باشي، بعد هي به خودت بگي که نه... من دوسش دارم.

مطمئن باش اين دوگانگي احساسي فقط باعث خودخوري ميشه... باعث ميشه بين روياهات و منطقت تناقض به وجود بياد و کارت به ديوونگي بکشه!

البته شرايطي هم هست که آدم نمي خواد اون حس بد رو اصلاح کنه، که گاهي کار خوبيه، و مورد بحث من نيست.





   
0 حرف
رمضون خوبي بود...

هرچند بيشتر روزا تا ظهر خواب بودم.
هرچند بعد از ظهر ها از سه ساعت قبل از افطار به شدت عصبي بودم.
هرچند هر روز بعد از افطار از شدت اضطراب و و حشت (به تمام معني) نمي دونستم بايد چي کار کنم.

ولي به هر حال... خوب بود. حس مي کنم.

حداقل خوب تموم شد.

شکر.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, November 13, 2004

به هر حال... با وجود تموم اشتباهات احتمالی... و به رغم هرچیزی که این موجودات جمهوری اسلامی بگن...

ابوعمار (یاسر عرفات) مرد بزرگی بود.

حداقلش تنها کسی بود که تموم این گروههای مبارز فلسطینی که متاسفانه به خون هم تشنه هستن قبولش داشتن.
سمبل یه کاریزمای واقعی.

من تحلیلگر سیاسی نیستم و نمی تونم در مورد کارهاش قضاوت کنم. ولی می دونم که اون بود که داشت مبارزه می کرد نه امثال این آقایون که توی خونه هاشون در تهران میشینن و فحش بهش میدن که چرا سازش کرد و اسرائیل رو به رسمین شناخت و...

آدمی که همه عمرش با اون جونورهای اسرائیلی می جنگه، نمی تونه کوچیک باشه.




   
0 حرف
بالاخره فردا اين پروژه ليسانس لعنتي رو تحويل ميدم... و تمام!



   
0 حرف
اگر فقيه نصيحت کند که عشق مباز
پياله اي بدهش گو دماغ را تر کن



   
0 حرف
و قالوا الحمد لله الذي اذهب عني الحزن...

و گفتند سپاس خدايي را که غم را از ما دور کرد...



   
0 حرف
«قالت الاعراب آمنا. قل لم تؤمنوا و لکن قولوا اسلمنا و لما يدخل الايمان في قلوبکم...»


اعراب گفتند ايمان آورديم. بگو ايمان نياورديد بلکه بگوييد اسلام آورديم حال آنکه هنوز ايمان به قلبهايتان داخل نشده است...



*آشنا به نظر نمي رسه؟


گفتم که... من، تو، او، ما، شما، ايشان...



   
0 حرف
گاهي وقتها، يه اتفاق کوچيک باعث ميشه که مدل ذهني آدم از جايگاهش توي زندگي و روابطش با آدمها از اين رو به اون رو بشه...
يا شايد توي ذهن خودش چند تا آلترناتيو داشته، که با اين قضيه يکي جاي خودش رو به ديگري ميده... و نکته اينه که اين دوتا ممکنه با هم هيچcorrelation اي نداشته باشن.

وقتي اين اتفاق با يک واقعه کوچيک محقق ميشه، اون آدم قطعاْ هنوز آدمstable اي نشده (که من هم عمراْ همچين ادعايي ندارم!)، ولي ميتونه بار آموزشي مفيدي براش داشته باشه...

اما يه ايده اي براي استيبل شدن تو اين قضيه به نظرم ميرسه. اينکه آدم بايد تا ميتونه سعي کنه ماژول هاي مجزاي وجودش رو به رسميت بشناسه، و تا ميتونه سعي کنه که شناختش رو نسبت به اونا بالا ببره و تبادلاتشون رو بفهمه. من نمي خوام بگم بعضي بخشها متعالي هستن و بعضي حيواني (طبق نظر علماي اعلام). من ميگم نبايد به اين اجزا رابطه يا طبقه بندي عمودي داد (از پايين به بالا). براي به رسميت شناختن بايد اونا رو روي يه خط افقي ديد تا يکي پست تر از ديگري ديده نشه...

خيلي مهمه اين فرايند به رسميت شناختن خود... و گاهي خيلي سخت.

* من حس مي کنم دارم مي فهمم که «من عرف نفسه فقد عرف ربه» يعني چي... اون موقعها که بچه مدرسه اي بودم و اينو خوندم به خودم گفتم که خوب من که خودمو خوب ميشناسم، پس چي؟

حالا مي فهمم که اصلاْ نمي شناسم.



   
0 حرف
واقعاْ نمي دونم آخرين بار کي اين همه انرژي و حس علاقه به زندگي توي من جمع شده بود... ولي...

خوب.هرکس همچين اتفاق معجزه مانندي براش بيفته، اينجوري شايد بشه... و به همه اون خرافات و توهماتي (به قول «يکي» عزيز) که بهشون معتقد بود، معتقد تر بشه!!!

من خوشحالم. من چند روزه که ديگه اصلاْ نمي ترسم. من چند روزه که دلم گرمه. راحته. با وجود اين همه کار که روي سرم ريخته، کلي اميد دارم...

بارها همين جا گفته بودم که خيلي بده که آدم منتظر چيزي نباشه... و با کمال خوشحالي ميگم که من منتظرم... نمي دونم دقيقاْ چيه. اگه ميدونستم هم عمراْ نمي گفتم که به ابتذال کشيده بشه. ولي هرچي هست...

دعا کنيد که اين وضع دولت مستعجل نباشه...

*فرزين! يادته بهت گفته بودم آدم گاهي نمي دونه که از خدا چي بخواد؟
خوب، روش من جواب داد!!!




   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, November 10, 2004

يه چيزايي هست که آدم دوست داره تا ابد ادامه پيدا کنن...

مثل آرامشی که من واقعاً بعد از چندين ماه ، توی اين يکی دو روزه دارم...

من خوشحالم.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, November 06, 2004

خیلی مسخره اس...

داشتم کتاب قرآن اول دبیرستان رو نگاه می کردم.
یه جایی یه آیه آورده که مومنین وقتی نام خدا میاد، قلبهاشون میلرزه... و در نهایت پررویی توی پاورقی یه مصرع از حافظ آورده بود : "چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم".

یعدیش رو ننوشته بود تا معلوم بشه که کوچکترین ربطی بین این بیت و اون آیه وجود نداره.

چوبید بر سر ایمان خویش می لرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافر کیش



   
0 حرف
به مامان گفتم میخوام بیام خونه.

اما یه شرط گنده گذاشتم که قبول کردنش براش خیلی سخت بود.

گفتم اگه کسی فقط یک کلمه از ازدواج و این خزعبلات حرف یزنه، دفعه اول همه ظرفهای توی آشپزخونه رو خورد و خاکشیر می کنم، دفعه دوم هم صاف میام تهران. دیگه خودتون میدونین!

و مامان طفلکم هم قبول کرد.


*گاهی آدم باید از خودش جذبه نشون بده. یعنی همون لات بازی.



   
0 حرف
"یکی" عزیز!

من نمی دونم اسم این چیزایی که یهشون اعتقاد دارم چیه.
اما هر چی هست میدونم که خرافات نیست!

مثلاً شاید بتونی بهشون بگی توهمات. این بهتره.



   
0 حرف
دیگر sweet هم ، حتی تا کنار بستر خوابم نمی برد...





   
0 حرف
من حاضرم شرط ببندم همه کسانی که همش داد میزنن "مرد را دردی اگر باشد خوش است"، مازوخیست هستن.

اقلاً یکیشونو خودم میشناسم.
شماها هم میشناسین.



   
0 حرف
بعله... به قول شیخنا و مولانا آقا مجتبی، فرایند دوقسمته...

یه موقعهایی خدا خوبه، تو بدی...
یه وقتهایی هم تو بدی، خدا خوبه.



   
0 حرف
گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی کردم دعا و صبح صادق می دمید


به هر حال... حافظ هم گاهی دلش می سوزه، هوس می کنه حال بده!



   
0 حرف
یه چیزی رو میدونی؟

"تنزل الملائکة و الروح فیها بأذن ربهم من کل امر" اصلاً شوخی نیست!

به هیچ وجه...


*معتبر ترین قول در مورد شب قدر، شب بیست و سومه، یعنی فردا شب.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, November 03, 2004

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یکدم نکوکاری کند

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وانگه به یک پیمانه می با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند

گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام
گفتا منش فرموده ام تا با تو طراری کند

پشمینه پوش تند خو از عشق نشنیده است بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند

زان طره پر پیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیاری کند

شد لشگر غم بی عدد از بخت می خواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند

با چشم پر نیرنگ او حتفظ مکن آهنگ او
کان طره سبرنگ او بسیار طراری کند



شبهای عزیزی تو راهن.
خیلی عزیز.
یکیش رفت البته.

توی همین شبهاست که "نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند"...

به هر حال..."شد لشگر غم بی عدد"...

همدیگه رو دعا کنیم.

میگن یه پیرزنی نابینایی رسید به موسی... گفت تو که پیغمبر خدایی، از خدا بخواه که چشمهام رو به من برگردونه...
گفت باشه.
گفت پس ازش بخواه که زیباییم رو هم به من برگردونه.
موسی یه لحظه متوقف شد. شک کرد.ساکت شد.

خطاب اومد که چرا وایسادی... مگه از تو میخواد؟
همدیگه رو دعا کنیم.


*راستی... اگه توی این شبها دنبال یه جای خوب می گشتید برای رفتن پیش خودش...یه تماسی با من بگیرید.



   
0 حرف
آقا جداً آخرالزمان شده... همه چی چپه شده...

سر یکی از کلاسها، استاد یه سری کتاب معرفی کرده که بچه ها به صورت گروهی باید تبدیل به داستان کنن و سر کلاس ارائه بدن...

از عجایب روزگار یکی هم اینکه من باید برم جلو یه عالمه آدم شنگول و منگول که حداقل ظاهر همشون نشون میده که آدمهای نرمالی هستن، در مورد روش رسیدن به آرامش درونی صحبت کنم...!!!

بنازم قدرتتو خدا جونم...



   
0 حرف
........................................................................................

Home