قلعه تاناتوس



Saturday, January 18, 2003

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش       بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, January 11, 2003

به نام او كه مرا دوست دارد
من پسر خوبي هستم و اين خيلي خوب است و در اين دنيا چيزهايي زيباتر از اين فكرهاي مسخره وجود داردولي لابد هيچ چيز بهتر از علم آموزي و درس و تمرين و براي يه نمره به استاد التماس كردن نيست و... و مزخرفاتي از اين دست كه هيچ وقت با من جور در نميان. وقتي اوضاعم اينجوريه، هميشه بايد يه چند روز خودمو خاموش كنم و به حافظ پناه ببرم،ولي متاسفانه الان بد موقعيه.
بازم ميخوام يه ذره ناشكري كنم.خدايا منو ببخش. من هميشه به اين نتيجه رسيدم كه آدم بايد دم رو غنيمت بشمره، خوش باشه، بقيه رو شاد كنه.ولي الان دو هفته است كارم شده ناراحت كردن اين و اون و كمي درس خوندن.به قول خودم زندگي نباتي. بابا به خدا من اين نيستم،چيزي كه من مي خواستم اين نيست.شده گاهي اوقات يه آيه يا بيت شما رو مدتها اسير خودش كنه؟ خوب من اينجوريم و چيزي كه الان من لازم دارم و براي بدست آوردنش حاضرم هر كاري بكنم اين دو بيته
دو يار زيرك و از باده كهن دومني فراغتي و كتابي و گوشه چمني
من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم اگرچه در پيم افتند هردم انجمني

هفته پيش بود كه داشتم كم كم شروع مي كردم به درس خوندن براي امتحانا. يه شب متاسفانه ياد خاطرات قديم افتادم.سال اول،بچه ها همه بي ريا، هم شهريا رو ميگم. همه دختر و پسر با هم مي‌رفتيم كوه،حال مي‌كرديم،مي‌گفتيم ، مي‌خنديديم.حالا چي...زندگي خيلي كثيفه.ديدي با ما چي كار كرد؟ الان همه به زور همديگه رو تحمل مي كنن فقط براي رفع تكليف.يه چيزايي رو نمي‌خوام اينجا بنويسم. من حاضرم بميرم براي يكي از اون كوههاي قديم..صفا لازم دارم.خيلي هارو الان مدتهاست كه نديدم،دوستي در قرن 21 ام.
از يه طرف ديگه وقتي متوجه مرگ 80% روح خودم شدم نميدونم چي كار بايد بكنم.فقط دارم سعي مي‌كنم بقيه اش رو زنده نگه دارم اگه بشه.مي‌ترسم كم كم منم بشم مثل يكي از اون آدمايي كه هرروز توي اون دانشكده خراب شده ميشه ديد.
ميگن خدا اگه كسي رو ول كنه، اون ديگه كارش تمومه. ولي خوشبختانه تنها اميدي كه الان دارم اينه كه خدا منو ول نكرده. توكل!
حتي اذا استياءسوا و ظنّوا انّهم قد كذبوا جاء نصرنا فنجّي من يشاء... خدا اينو در مورد همه پيامبران ميگه.قشنگه،نه؟ تا بعد.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, January 06, 2003

به نام او كه مرا دوست دارد
احتمالاَ هر كس ديگه اي جاي من بود هم كارش به وبلاگ نوشتن مي رسيد.يعني هر كس ديگه اي كه دم امتحانات به طور فلسفي قاط بزنه و فكرهاي صدتايه غاز بكنه،از سرشب به جاي درس خوندن بشينه Leon نگاه كنه،بعدش بره دو تا قرص ضد افسردگي قوي بخوره تا هوس سر به بيابون گذاشتن نكنه و زمين و زمان دور سرش بچرخه،ممكنه كه ساعت 12 شب به فكر وبلاگ نوشتن بيفته.اينطور نيست؟
اما انگيزه من براي اين كار از خيلي قبل ها به وجود اومده بود،ولي تا حالا فقط خواننده بودم نه نويسنده.اصول زندگي من هم با خيلي ها فرق داره. من از اونايي نيستم كه از دنياي آدم بزرگها و...(همين حرفاي باكلاس!) بدشون مياد،هر چند معتقدم انسان بايد هميشه احساسات پاك بچگي رو نگه داره.
به شدت معتقد به اخلاق هستم و نهايت سعيم اينه كه چرند ننويسم.فقط زندگي... فقط براي دل خودم هم نمي نويسم،چرا كه براي اين كار همون دفتر يادداشت خودم بهتره.دوست دارم بقيه هم از افكار من مطلع بشن.تا بعد.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, January 02, 2003

و من آمده ام تا طرحي نو دراندازم.به زودي...



   
0 حرف
........................................................................................

Home