قلعه تاناتوس



Wednesday, August 25, 2004

خیلی خسته ام.
قراره یه هفته خودمو خاموش کنم...برم شمال.
پیش همه.

و شاید با یه عالمه انرژی برگردم.
شاید.



   
0 حرف
چه دانستم که گردابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام در اندازد میان قلزم پرخون؟



   
0 حرف
یه جایی رو سراغ داری که یه پسر گنده با 184 سانت قد و 84 کیلو وزن بتونه ساعت 2 نصفه شب توش قایم بشه؟
لازم نیست زیاد بزرگ باشه...یه سوراخ کوچیک کافیه...وسط برف، یا شن...تا سرش رو بکنه اون تو...

یه جایی که هیچکس نبیندش...حتی خودش...
اونوقت میتونه بگیره راحت بخوابه.



   
0 حرف
دیدم به خواب نیمه شب، خورشید و مه را لب به لب...

خیال بد چیزیه.
بد تر از خواب بد(که من تقریباً نمی بینم)، رؤیای بیداریه.

گاهی اوقات نفسم بند میاد.



   
0 حرف
البته گفتنش درست نیست...و حتی فکر کردن بهش...
ولی...این طبقه هشتم گاهی اوقات واقعاً وسوسه انگیز میشه...ارتفاع زیاد...سقوط آزاد با یه منظره قشنگ...و همه چیز در عرض چند ثانیه...

*کاملاً چرند گفتم.تا حالا فکر همچین کاری هم به ذهن من نرسیده...و نخواهد رسید.

ولی تراژدی قشنگی میشه، نه؟

*یو ها ها ها...



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, August 24, 2004

بالاخره امتحان شهر هم قبول شدم...هر چند که تمام مدت ترمز دستی بالا بود(!)، و هرچند که موقع پیاده شدن ماشین رو خاموش نکردم و...

به هرحال، گواهینامه برای من معضل بزرگی بود.خیلی به خاطر نداشتنش به خودم توسری زدم.

حالا من خود مایکل شوماخرم.



   
0 حرف
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است...

گور پدر غم و غصه.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, August 22, 2004

بعد از قبول شدن تو امتحان آیین نامه، حس می کردم خود مایکل شوماخر هستم.



   
0 حرف
خوبه...احساس می کنم کم کم دارم تحلیلگر قدری میشم...
یعنی مطمئنم خیلی چیزها در مورد نوع انسان میدونم که اکثر قریب به اتفاق آدمها نمی دونن...مگه اینکه اونام اینکاره باشن...

بالاخره یه مدت طولانی رفت و آمد و سر و کله زدن با آدمهای افسرده و مانیک و خودشیفته و هوموسکژوال باید یه فایده ای داشته باشه...نه؟

*به این میگن خودشیفتگی...یا خود بزرگ بینی...یا چیزی از این دست!



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, August 18, 2004

در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك
يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
و به ناخنهاي خون آلود
روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر

شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد
از ميا برده ايت طوفان نقش هايي را
كه به جا ماند از كف پايش
گر نشان از هركه پرسي باز
بر نخواهد آمد آوايش

آن شب
هيچكش از ره نمي آمد تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود
كوه، سنگين، سرگران، خونسرد
باد مي آمد، ولي خاموش
ابر پر مي زد، ولي آرام

ليك آن لحظه كه ناخنهاي دست آشناي راز
رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز
رعد غريد، كوه را لرزاند
برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه
پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند

امشب، باد و باران هردو مي كوبند
باد خواهد بركند از جاي سنگي را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشي را فروشويد
هردو مي كوشند، مي خروشند
ليك سنگ بي محابا بر ستيغ كوه
مانده بر جاي استوار انگار با زنجير پولادين
سالهاست آن را نفرسوده است
كوشش هرچيز بيهوده است

كوه اگر بر خويشتن پيچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت
در شبي تاريك


سهراب

*...



   
0 حرف
يه پير مرد نازنين تو فاميل ما بود كه معدن همه جور بيماري بود.ديابت و قلب و هزار تا كوفت و زهر مار ديگه...
هفته پيش به رحمت خدا رفت.
بر اثر تصادف.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, August 17, 2004

اوضاع غريبيه...كلي از رفقا دارن پشت سر هم عروسي مي كنن... محض رضاي خدا يه نفر هم منو دعوت نمي كنه!
احساس مي كنم فراموش شدم!



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, August 15, 2004

من برعکس تقریباً همه آدمهای جوونی که میشناسم، به هیچ وجه دوست ندارم برگردم به دوران کودکی و به قول همه احساسات پاک و...
به نظرم زندگی بچه ها احمقانه تر و مسخره تر از اونیه که یه آدم بخواد برگرده به اون دوران...

اینجوری زندگی خیلی بهتره.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, August 13, 2004

داشتم فکر می کردم این روزا چه کلمه ای بهتر از هرچیز دیگه منو توصیف می کنه، و بعد از مدتی کشف کردم: happily frustrated...
البته این شد دو کلمه.جور دیگه ای به ذهنم نمی رسه.



   
0 حرف
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می بینی و من خانه خدا می بینم



   
0 حرف
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت، جان بر جانانه شد


خوبم.



   
0 حرف
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت، جان بر جانانه شد

خوبم.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, August 11, 2004

دستگيري نويسنده وبلاگ‌ غيراخلاقي

روزنامه «رسالت» از دستگيري دو وبلاگ‌نويس مستهجن خبر داد.
اين روزنامه آورده است: شنيده شده، در پي راه‌اندازي يك وبلاگ مبتذل و مستهجن در شبكه اينترنت، از سوي دست‌اندركاران ذي‌ربط، اقدامات پيگيرانه‌اي صورت گرفت و فرد وبلاگ‌نويس و يك نفر همدست وي، دستگير شدند.
متهم اصلي اين پرونده، اعتراف كرده، فعاليت خود را با حمايت‌هاي موجود در دانشكده‌‌هاي مختلف دانشگاه تهران، انجام مي‌داده است.

سایت بازتاب

*شانس بزرگی که آقایون اصلاح طلب آوردن اینه که دشمنانشون ظاهراً احمق تر از اونی هستن که بشه تصور کرد!
یکی نیست بگه آخه الاغ! وبلاگ چه ربطی به دانشگاه داره...اونم "حمایت های موجود در دانشکده های مختلف دانشگاه تهران"...



   
0 حرف
حسین پناهی بزرگ و دوست داشتنی مرد.

هیچ بازیگری اینقدر منو جذب نمی کرد.

خدایش بیامرزاد.



   
0 حرف
خوبی قضیه اینه که از اول خودمو مقید کردم که به هیچ وجه یه نوشته رو پاک نکنم، و گرنه نصف چرندیات این وبلاگ تا حالا پریده بود.
احساسات لحظه ای احمقانه ای که تنها فایده اش ناراحت کردن خودم و دیگرانه.

کلاً هیچ کس نباید این حرفها رو جدی بگیره.

*یه موقعی تصمیم گرفته بودم که این نوشته ها رو پرینت کنم، بعد چند تا نمودار مربوط به اوضاع و احوالم از روش بکشم...و در صورت امکان تحلیل کنم.
مطمئنم که هیچ مهندس برقی نمیتونه اسیلاتوری دقیقتر از من بسازه.



   
0 حرف
من یه جایزه اساسی میدم به کسی که بتونه عبارت ".blogspot.com" رو سریعتر از من تایپ کنه.

اینم یه جور اعتیاده...به وبلاگ خوانی.



   
0 حرف
-We are the middle children of history, with no purpose or place. We have nogreat war, no great depression. The great war is a spiritual war. The great depression is our lives. We were raised by television to believe that we'd be millionaires and movie gods and rock stars... but we won't. And we're learning that fact. And we're very, very pissed-off.
اگه Fight Club رو ندیدین، از صمیم قلب براتون متأسفم، و ضمناً به حالتون حسودیم میشه.
متأسفم برای اینکه تا حالا یه شاهکار سینمایی رو ندیدین، و حسودیم میشه برای اینکه این فرصت رو دارین که برای اولین بار ببینیدش، و شوک زده بشید، و عمیقاً لذت ببرید...



   
0 حرف
گرچه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان ملک صبحگهبم
گنچ در آستین و کیسه تهی
جام گیتی نما و خاک رهیم
هوشیار حضور و مست غرور
بحر توحید و غرقه گنهیم
شاهد بخت چون کرشمه کند
ماش آیینه رخ چو مهیم
شاه بیدار بخت را هرشب
ما نگهبان افسر و کلهیم
گو غنیمت شمار صحبت ما
که تو در خواب و ما بدیده گهیم
شاه منصور واقف است که ما
روی همت به هر کجا که نهیم
دشمنان را زخون کفن سازیم
دوستان را قبای فتح دهیم
رنگ تزویر پیش ما نبود
شیر سرخیم و افعی سیهیم
وام حافظ بگو که باز دهند
کرده ای اعتراف و ما گوهیم


*ما...شیر سرخیم و افعی سیهیم!



   
0 حرف
داشتم فکر می کردم که نمی دونم بزرگ شدن انسان در طول تاریخ، یا عالم شدنش، یا منطقی شدن... یه ضرر بزرگ براش داشته.
اینکه دامنه خیالش به شدت محدود شده.
مثلاً تو دوران بچگی برای خود ما خیلی ساده بود که تو ذهنمون بریم به لی لی پوت، یا سوار قالیچه پرنده بشیم، یا بریم به جنگ دیو سیاه و بکشیمش...
همه چیز میتونست واقعی باشه، و لذت بخش، و لذت بخش، و لذت بخش.

ولی حالا، هر وقت همچین چیزی میاد تو ذهنمون سریع هزار تا کوفت و زهرمار منطقی میاد جلو... و دیگه از اذت خیال خبری نیست!

ولی من تازگی یاد گرفتم که این لذت رو شبیه سازی کنم...یعنی سوار اسب بشم و برم تو یه دنیای دیگه، که منطق توش وجود نداره...



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, August 07, 2004

انسانیت عریان.
روح عریان.
تنهایی عریان.
احساسات عریان.
خشم عریان.
فکر عریان.

قراره تحمل ناپذیر تر از قبل بشم، مگه شاید برای اونایی که منو میشناسن...که قطعاً قرار نیست تعدادشون از همین چهار پنج نفر فعلی بیشتر بشه...و این یعنی همون مرگ مطلوب.
شاید خیلی وحشی تر از قبل...یا خیلی حیوون تر...



   
0 حرف
بشم واشم از این عالم به در شم
بشم از چین و ماچین دورتر شم
...



   
0 حرف
من بی می ناب، زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, August 05, 2004

باز هم:

چرا از اینکه به رؤیای آن پرنده خاموش
خبر از باغات آینه آورده ام سرزنشم می کنید؟
خوب به فرض که در خواب این چراغ هم گریه ام گرفت
باید بروید تمام این دامنه را تا نمی دانم آن کجا
پر از سایه سار حرف و حدیث کنید؟
یعنی که من فرق میان دعای گریه و گیسو بران باران را نمی دانم؟

خسته ام، خسته، ری را!


*نه! حسته نیستم، عمراً.
*درجه حیوانیت من روز به روز داره میره بالا! تا دیر نشده برای آخرین بار احمدعلی آدم(!!) رو زیارت کنید...

*مشکل حکایتیست که تقریر می کنند...




   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, August 04, 2004

خیلی ساده...

جلوی دانشکده صنایع یه میدون کوچیک هست که فقط یه راه بهش وارد میشه.دورش پر نیمکته.
خیلی ساده رفتم اونجا.دو تا سیگار کشیدم.بلند شدم.چهل و پنج دقیقه تمام در حالی که فقط به زمین نگاه می کردم، دایره ای به شعاع حدود دو متر رو دور زدم...و فکر کردم...وفکر کردم...وفکر کردم.

و تصمیم گرفتم که برگردم به یک سال پیش.
و صبح تا شب با لذت مرگ زندگی کنم.

ولی این بار بدون افسردگی.

و الان زندگی برام رنگ قشنگی داره!



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, August 02, 2004

ممکنه تنها باشم...ولی خسته، نه!



   
0 حرف
یه خواننده نسبتاً خوش صدا توی تلویزیون میخونه:
زلف پر خم آفرید، اونکه آدم آفرید
...

بعد یهو تصویر یه دختر بچه رو نشون میده که داره نماز میخونه!

تلویزیون جمهوری اسلامی این قدرت رو داره که از مفهومی مثل نماز برای ابتذال هرچیزی استفاده کنه.
اینا یا واقعاً نمی فهمن، یا...



   
0 حرف
و من حس نمکی رو دارم که داره تو آب حل میشه.
یه قاشق گنده داره مرتب محلول رو هم میزنه.
من ذوب میشم.
من حل میشم.
من ...تموم میشم.

*این اصلاً یه حس بد نبود.



   
0 حرف
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد
احوال گنج قارون کایّام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

*یه بار دیگه با تمرکز بخونیدش.



   
0 حرف
........................................................................................

Home