قلعه تاناتوس



Wednesday, June 30, 2004

یه دوستی نوشته که "درد تو درد بی دردیه"...

من یادم نمیاد که ادعا کرده باشم دردی دارم.
یه موقعی داشتم.بد جوری هم.ولی به روشهای فیزیکی و شیمیایی کنترل شد رفت.
حالا مثل هرکسی فقط گاهی دلم می گیره، گاهی ناراحتم، گاهی هم خوشحال...ولی دردی ندارم.

لطفاً به من نگو که درد ندیدی و ...من چیزهایی تو این یه ساله دیدم که هیچکدومتون تو خواب هم نمی بینین(در مورد آدمای دیگه البته).

"رزونانس رزونانس" هم می کنم.چون این هیچ ربطی به درد نداره.این یه حس طبیعیه که برای همه پیش میاد، اسم برقیش هم میشه رزونانس.



   
0 حرف
امتحاناتت تموم شده.
خوشحال و خندانی از اینکه آخرین امتحان لیسانس بود.عجالتاً هیچی مهم نیست.
یهو وسط خوشی، دوستت یه خبری میده.خیلی ساده.دلش پاکه...قصد آزار نداره...
چشمهات چار تا میشه...قلبت یهو تند میزنه...خودتو میکشی که طبیعی کنی قضیه رو...
بدجوری به هم میریزی.راه که میری باید مواظب باشی که نیفتی...

******

استرس فروکش کرده...میای خونه...هنوز ناراحتی...همش به خودت و خدا می توپی که آخه چرا؟...
همون روش سنتی.تفأل.
باز مثل همیشه یه چیزمربوط میاد...داستان موسی و اون عبد صالح...

عبد صالح کارهای عجیب و غریبی انجام میده...موسی مخش پکیده...اونم نمی دونه چرا(مثل من)...
همش سؤال میکنه...ولی جوابی که میگیره فقط اینه که "لن تستطیع معی صبراً"...یعنی تو نمی تونی پا به پای من بیای...صبر لازم رو نداری
آخرش هم که جدا میشن.

خلاصه با زبون بی زبونی(یا بازبونی) برگشت گفت که چه خبرته سر آوردی بچه؟ لابد باز یه چیزی هست دیگه؟ تا حالا بد دیدی؟ تا حالا کار نامربوط از من دیدی؟...

بدیش اینه احساس آدم اصولاً ربط چندانی به استدلالات عقلی و حتی دلایل حسی نداره...کار خودشو می کنه.این یعنی این که من هنوز خیلی ناراحتم.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, June 26, 2004

ميگه :"ز عقل انديشه ها زايد که جانها را بفرسايد..."

اينو ديروز دکتر الهی قمشه ای خوند.
باز اون حس رزونانس رو تجربه کردم.بدجور.

من اين بيت رو با گوشت و پوست و مغز و تمام وجودم لمس کردم.
خيال، زاييده عقله.يا همون مغز.يا هر کثافت ديگه.



   
0 حرف
بد جوری هوس کردم:
ِيه روز صبح از خواب پا ميشی.
افسرده و خراب.
کار خاصی نداری.يه داستايفسکی باز می کنی.دبرو.
مرتب بيشتر به هم ميريزی.ولی لذت بخشه.
بعد شروع می کنی به چيز نوشتن.با يه خودکار بيک پررنگ، روی کاغذ کاهی.
می نويسی، می نويسی، می نويسی...

چطور ممکنه يه نفر گاهی آرزو کنه که برگرده به سخت ترين دوران زندگيش؟



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, June 23, 2004

باز هم:

خدا را چه دیده ای ری را؟
شاید آنقدر باران بنفشه بارید
که قلیلی شاعر از پی گل نی
آمدند، رفتند دنبال چراغ و آینه
شمعدانی، عسل، حلقه نقره و قرآن کریم...

حیرت آور است ری را!
حالا هرکه از روبرو می آید بی تعارف صدایش می کنم بفرما!
امروز مسافر ما هم به خانه بر می گردد!


این یعنی امید.
ولی به چی؟
مسأله این است.



   
0 حرف
هیچوقت اینقدر در عین حال خوب داشتن، گیج نبودم.
من الان میتونم شرایط رو آنالیز کنم.میتونم خودمو ببینم.دقیه رو هم.
یعنی مثل قدیما بدون داشتن قدرت فکر مجبور نیستم برم به جنگ.

ولی فکرم داره تو این مسأله گیج میزنه.یعنی یه جاهایی، جای آدما معلوم نیست...

اصلاً عقل رو چه به این غلطا...



   
0 حرف
اینو که شنیدین:
"کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة بأذن الله..."
چه بسیاتر که گروهی کوچک بر گروهی بزرگ به اذن خدا غلبه کردند...

نکته جالب اینه که میگه "گروه کوچک"...نه "گروه خیر کوچک".
یعنی این دسته فسقلی لزوماً خوب ها نیستن که بر بدها پیروز میشن.عکسش هم ممکنه به نظر من...یعنی به خاطر حکمتی که ما ازش بی اطلاعیم، بد ضعیف بر خوب قوی پیروز میشه.

من گاهی اینو حس می کنم.گاهی که نیروهای خوب وجودم رو برنده میبینم و بدها رو بازنده، یهو همه چی برمیگرده.

این آیه فقط برای امید دادن نیست، برای ترسوندن هم هست.یعنی هرچقدر هم که خودتو خوب دیدی، هواست به سپاه دشمن باشه.هرقدر هم که کم باشن، اگه من (خدا) بخوام میتونم برشون گردونم.

امروز من در اوج خوبی ترک برداشتم.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, June 21, 2004

من بیچاره تو این هیر و ویر تنها چیزی که کم داشتم یه ضربه عاطفی اساسی بود، که شکر خدا وارد شد.
دکتر کاویان عزیز من دیگه تو گروه ما شرکت نمی کنه.
تنها زنی که واقعاًَ حاضرم در برابر هوشش تعظیم کنم.زنی که فوق العاده دوستش دارم.زنی که خیلی چیزها رو بهش مدیونم.
آدمی که عادت کردم تو این یه سال هر یکشنبه بعد الظهر ساعت شیش عصر ببینمش...حالا دیگه نمیاد.

امروز بدجوری عصبانیتم از ایت تصمیمش رو سرش خالی کردم.همون اول ازش پرسیدم "چرا؟" و مثل همیشه جواب داد "تو چی فکر می کنی؟"
یکی دو نفر هم که زده بودن زیر گریه...

تحلیل های این آدم دجوری تو زندگی به من کمک کرده.
ولش نمی کنم.
ولی این دلیل نمیشه که حالم به شدت گرفته نباشه...که دلم براش تنگ نشه...

من عصبانیم.و خیلی ناراحت.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, June 20, 2004

چی باعث شده تو فکر کنی من آدم نا امیدی هستم؟
هیچوقت، هرگز، به هیچ وجه!
از آخرین دفعه ای که احساس نا امیدی کردم لااقل شیش سال میگذره.اون موقع هم که بچه بودم.
من گاهی اوقات دپ می زنم.گاهی اوقات خیلی دپ می زنم.گاهی اوقات هم که کاملاً می پکم.
ولی عمراً نا امید نمیشم.




   
0 حرف
قاعدتاً، و قطعاً و منطقاً جز اینقدر نتوان گفت در جمال تو عیب، که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید...

دروغ گفتم.
می آید.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, June 18, 2004

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
وفای عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هرکه تو بینی ستمگری داند



   
0 حرف
داشتم یه خورده خونه رو مرتب می کردم.کاغذ های الکی، آت و آشغالا...یهو یه گوشه یه کاغذ کوچیک تا شده دیدم.خواستم مچاله اش کنم...گفتم یه نگاهی بهش بندازم اول...یهو...
"انا لله و انا الیه راجعون
در موسم خزان که وزد باد مهرگان   گلزار دوستان تو شد از جفا خزان
افسرده گشت خاطر باب و برادران   آنسان که باغ پژمرد از باد مهرگان
بهرت چو باب حجله شادی نچیده بود   نالد ز هجر تو پدر پیر ناتوان
کاخ امید ما همه در هم شکسته شد   تا گشت خاک تیره برای تو آشیان
ناکام رفتی از بر مادر عزیز جان   والله زود بود چنین مرگ ناگهان
حیف است حیف مرگ جوانان برای خلق   بیچاره مادری که تو را داده رایگان

بمناسبت فوت ناگهانی احمدفرهودی مجلس ترحیمی در روز پنجشنبه 12/1/50 از ساعت 5 ال 8 بعدازظهر در مسجد دروازه گرگان منعقد است.از دوستان و آشنایان دعوت می شود که برای شادی روح آن مرحوم ناکام شرکت فرمایند."

من بالاخره فهمیدم که چرا عمه دینا این همه اون بیت آخر رو با خودش می خونه، و چرا هر دفعه چشماش پر اشک میشه...
بعد از سی و سه سال...هنوز این آگهی ترحیم رو نگه داشته...



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, June 16, 2004

تنهایی واقعاً بد چیزیه.

نشستم دارم درس می خونم.یهو بلند میگم:
-چایی داری مهندس؟
-بعله که دارم مهندس.درجه یک.
میرم چای میریزم.
-بفرما مهندس...چای توپ قند پهلو.
-دستت درد نکنه مهندس.
کلی به خودم تعارف می کنم.بعد میشنم با خودم گپ میزنم.تازه جک هم میگم و از ته دل می خندم!

من آخرش یه چیزی میشم.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, June 11, 2004

سالهای اول، با بابام تقریباً هر دو سه هفته یه بار با تلفن حرف میزدم.خیلی سرش شلوغه.
اما جدیداً هفته ای دو سه دفعه زنگ میزنه، همون اول میپرسه:
"خوب! کی میخوای داماد بشی؟..."
بعد هم کلی ذکر خیر دانشجوهاش و...

کار خدا رو ببین...به یکی نون میده، دندون نمیده.به اون یکی دندون میده، نون نمیده.



   
0 حرف
من در کمال خضوع، و کمال شکر گذاری، می پرسم که چرا؟

به عزراییلت بگو بعداً بیاد سراغم...اقلاً یه مدت ولم کنه به حال خودم.
دوست دارم یادم بیاد زندگی چه طوری بود!

من از خودم خجالت می کشم.از تو هم همینطور.از اون هم.

یه موقع باید یه دنیا رؤیا اینجا بنویسم.اونایی که قبلاً بودن.اونایی که الان هستن.
جالبن همشون.
مثلاً اینکه روزی ده بار حس کنی چهار تا گلوله دارن میرن تو سینت، بعد خودتو میکشی عقب.تند.
بعد میبینی که دور و بریهات دارن یه جوری نگاهت میکنن!
کلی چیزای جالب دیگه هم هست...حال گفتنشون رو ندارم.کلی تعبیر قشنگ روشون سوار میشه.تعبیرای کثافت...هر کدوم که میره، دلم براش تنگ میشه.
نه، نمیشه.فقط خیال میکنم که دیگه سراغم نمیاد.واقعاً هم نمیاد.
ولی یه بدترش جانشین میشه!

من همیشه شکرگزارم.
چون همیشه، همیشه، حالت های خیلی خیلی بدتر هم وجود داره.

شک نکنید که خدا منو خیلی خیلی دوست داره.صد بار، هزار بار به وضوح نشونم داده.
منم خیلی دوسش دارم.



   
0 حرف
صدای زخم

تو طاقت پروانه را خواهی سرود، اما شمع، زیرکانه تر می میرد
گریستن جرم نیست، آدمی همواره در مصیبت آزاد است
وقتی که دی ماه، وقتی که باز دی ماه کنار سرفه می آید
نه این سینه، هر آوازی که آواز، صدای زخم، صدای زخم است.
دریغا! همین که بوی ریحان آمد
گریبان چراغ را می گیرند: که تو ای سوسو!
چرا آن شب فتیله ات لرزید؟

بگذریم! این جاست که به باد می اندیشم:
یک صندلی در سرسرای مداین
و نگاهی طویل، تا دوردست همان ابری، که نخواهد بارید.
من نمی دانم،
نمی دانم این همه دیوار،از خواب آبی ارغوان چه می خواهند!

سیدعلی صالحی



   
0 حرف
هاهاها...
از عجایب روزگار یکی هم اینکه من ادعا می کنم که دور نیکنامی رفت...یعنی یه موقعی خیلی نیک نام بودم خیر سرم...

سعدی جون!
یکی من نیکنامم، یکی تو، یکی مامان یزید...!



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, June 09, 2004

خواب را دریابیم
که در آن دولت خاموشیهاست

تو همین دو کلمه کلی معنی خوابیده.
کسی میتونه بفهمه که معنی رؤیا رو درک کنه.



   
0 حرف
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند؟
...
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند



   
0 حرف
رزونانس پدیده غریبیه.
تو همه سیستمها دیده میشه.
یهو همه چی بهم میریزه.فقط با یه ورودی که فرکانس مخصوصی داره، همه چی شروع می کنه به نوسان.
من هم خیلی وقتها رزونانس میکنم.کافیه که در اون لحظه خاص، یه جمله، بیت یا آیه در حالت مناسب بهم برسه.
امروز من چند ساعتی رزونانس کردم.به خاطر این:
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمند غزال



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, June 08, 2004

کی بشه که همه صومعه داران (مثل خودم) پی کاری گیرند...



   
0 حرف
گاهی بد نیست آدم یه سری به وبلاگ داداش جون من بزنه.
ببینید شباهت افکار ما تا چه حده!
حماقت افکار ما هم همینطور.

گاهی فکر می کنم ما باید خونوادگی یه تیمارستان بزنیم.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, June 07, 2004

چند روز پیش داشتم دفترم رو میخوندم.
نوشته های قدیم.
یهو برخوردم به چند تا بیت که یادمه اون موقع بدجوری خرابم کرده بود.بعد دوباره خراب شدم.مال حوالی مکه بود به گمونم:
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان    می دهند آبی که دلها را توانگر می کنند
حسن بی پایان او چندان که عاشق می کشد   زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می کنند
بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی   کاندر آنجا طینت آدم مخمر می کنند
صبحدم از عرش می آمد خروشی، عقل گفت   قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند

به شدت امیدوارم همتون یه سر برید اونورا تا بفهمید چی میگم.



   
0 حرف
تا حالا صد بار خواستم ازش بپرسم.
ولی ترسیدم.
بپرسم آخه تو واسه چی نمازخون شدی؟
بپرسم مگه تو عمرتو، جوونیتو، سلامتتو واسه اون آرمانها ندادی؟
بپرسم مگه تو دو دفعه با دوچرخه به طرف سرزمین رؤیاهات ، همون روسیه سفر نکردی؟
بپرسم مگه واسه اون ایده ها اون همه شکنجه نشدی؟
پس چی شد؟ واقعاً به نتیجه رسیدی که کشک بود همش؟ که همه اون زحمتها سر کاری بود؟
صد بار خواستم بپرسم، ولی نمی دونم چرا ترسیدم.

وقتی با اون صدای بلند نماز میخونه، تنها حسی که من میگیرم اینه:
هی! خدا! دست از سرم بردار!



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, June 02, 2004

سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها، دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را، مدران
مکن ای خسته، دراین بغض درنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
*******
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکیست
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکیست
دیدی آن را که تو حواندی به جهان یار ترین
چه دل آزار ترین شد، چه دل آزار ترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند؟
نه همین در غمت اینگونه نشاند؟
با تو چو دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
*******
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخرو باش از این عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها، دل تنگ
...




   
0 حرف
حکایت من و این دانشکده برق حکایت اون دهاتیه و پوستینه:
چهارسال پیش دیدم یه پوستین شیک (برق شریف) رو آب داره میاد.
پریدم وسط که بگیرمش.از قضا پوستین نبود، خرس بود!
حالا من می خوام ولش کنم، این لعنتی ول نمی کنه!



   
0 حرف
........................................................................................

Home