قلعه تاناتوس



Tuesday, August 28, 2007

می آیم
می روم
می اندیشم که شاید خواب بوده ام
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
خواب بوده ام
خواب دیده ام
...



   
1 حرف
........................................................................................

Thursday, August 23, 2007

به خاطر بهترین اتفاقی که میشد تو این روزگار بیفته...

به سلامتی لیلی و مجتبی!

ساقی به نور باده برافروز جام ما... :)



   
3 حرف
........................................................................................

Monday, August 20, 2007

هر سوی شمع و مشعله،هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله، زاید جهان جاودان
...



   
2 حرف
........................................................................................

Saturday, August 18, 2007

من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک
...



   
1 حرف
........................................................................................

Wednesday, August 15, 2007

این سایتی که تبلیغش توی پرشین بلاگ زیاد شده رو از دست ندین: عرفان درمانی.

فقط چند تا تیتر رساله ها و آثار این آقای دکتر سایکوتیک اینان: فلسفه زیر لحاف، زنان بچه باز، روانشناسی بچه ننه (!)، نفاق دینی زن، ...

به خصوص این بخش "خودشناسی جنسی" اش محشره!

اسم انگلیسیش هم خوبه: Academy of Practical Theosophy.

فروید، کجایی؟



   
0 حرف
از وبلاگ مریم عزیز:

امروز داشتم برای یکی از کارام کتاب اجتماعی پنجم دبستان رو می خوندم. کتابی که دارم قبلا مال ناهید بوده و واسه همین یادداشتهای کلاسیش توش هست. بعضی هاش هم سوالاییه که معلم از تو متن کتب در می آورده و می گفته که بچه ها تو کتاباشون بنویسن. جالب ترینش تا حالا این بوده که کنار این پاراگراف:

"آرزوی همه ما این است که انقلاب اسلامی به انقلاب جهانی حضرت مهدی بپیوندد و همه مستضعفان را از ستم و سلطه قدرتهای بزرگ نجات دهد."

سوالی که معلم گفته اینه :
"آرزوی همه ما چیست؟"
!!!!!!!!!!!!!!!



   
1 حرف
........................................................................................

Tuesday, August 14, 2007

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
...



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, August 13, 2007

مرد، حدوداً سی و پنج ساله، خوش برخورد، مذهبی، با ته ریش، کارمند دفترخونه، موقع ثبت تعهد بازگشت من به ایران:

-شما برای همین رشته مدیریت میخواین برین آمریکا؟
-آره.
(با لبخند)
-آقا نمی دونم شنیدین یا نه، تو انگلیس یه کتابخونه هست، که یه بخش ویژه داره که افراد خاص با مجوز میشه وارد شن. نگهبان مسلح داره و حفاظت کامل و ... . اون تو یه کتاب هست فقط. میدونی چی؟
-نه.
- نهج البلاغه، ترجمه انگلیسیش. خود انگلیس ها میگن ما همه ترفندهای مدیریتی رو از روی این کتاب یاد گرفتیم. اصلاً اجازه نمی دن هرکسی بخوندش آقا. میگن همه اصول کشورداری و مدیریت توی این کتاب هست.
-عجب!
- ما همچین منابعی داریم، اون وقت کارمون به جایی رسیده که جوونامون برای یادگرفتن مدیریت باید برن آمریکا. هر ایرانی خودش یه مدیره...


این نصف حرفای برادرمون بود. همیشه فکر می کنم که با این فاجعه ملی خودشیفتگی چه باید کرد؟ قضیه اصلاً شوخی نیست. نارسیسیزم خیلی عقب نگه می داره آدمو، وقتی ملی شد که یه مملکت رو می فرسته گیلان.



   
3 حرف
........................................................................................

Sunday, August 12, 2007

کارکردن حرفه ای وقتی تبدیل میشه به baby care و بچه بزرگ کردن، گاهی خیلی اعصاب خورد کن میشه.

baby به معنی بچه منظورمه، نه به معنی خوبش!



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, August 11, 2007

نارس می زنم باز.

تیزم. تیز عزیز، خیلی تیز تز از اونکه فکرشو می کنی.



پا نویس: این پست خطاب به خودم بود.



   
2 حرف
........................................................................................

Thursday, August 09, 2007


"Religion is the process of unconscious wish fulfillment, where, for certain people, if the process did not take place it would put them in self-danger of coming to mental harm, being unable to cope with the idea of a godless, purposeless life."

Sigmund Freud



   
0 حرف
گلستان بخونید گاهی...شفاست، شفا.

چی می شد منم قلم نوشتن می داشتم؟



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, August 08, 2007

فیلمی هست روی پرده، به اسم "نصف مال من، نصف مال تو".

من و دوستک دیشب رفتیم آش خوردیم بعدشم به سنت همیشگی تو سینما بهمن اینو دیدیم (البته گاهی هم میریم مرکزی، خیلی هم که با کلاس بشیم سپیده).

توصیه می کنم.



   
2 حرف
........................................................................................

Tuesday, August 07, 2007

خاطرتون هست که موقعی که هنگ کنگ بودم، نوشتم ازغرفه شرکت های غول خارجی و خانوم های مهربون توی غرفه ها و اینا...

امروز تو وبگردی های همینجوری رسیدم به اینجا. ببینید و عبرت بگیرید که چرا شرکت های ایرانی حتی اگه خیلی هم کارشون درست باشه (خواهش می کنم)، موفق به حضور بین المللی (!) نمیشن.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, August 06, 2007

تازگی دوست خوبی پیدا کردم. گرد و زرده.

اسمشو گذاشتم diverter. استاده تو برقرار کردن ارتباط مغز و ... .

مخلصیم!



   
1 حرف
من، وسط یه تله کنفرانس با طرف خارجی،از یه دوست خیلی مذهبی یواشکی پرسیدم:
- "حیثیتی" به انگلیسی چی میشه؟ میخوام بگم این قضیه خیلی برای ما مهمه.
-mmmy...mother...

جای من بودی منفجر نمی شدی؟



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, August 04, 2007

خواب دیدم.

فروشنده یه مغازه بودم. چند تا جوون اومدن تو. حس کردم که یه ریگی به کفششونه. نمی دونم سر چی یکیشون اسلحه کشید و یه گلوله زد توی شکمم. دردم گرفت.

نمردم. ساعتها همون طور بودم، حتی دور و بریهام میومدن و می رفتن و من نمی خواستم بفهمن، باشون حرف می زدم و طبیعیش می کردم، ولی گلوله توی شکمم بود. خون میومد. یه بار فهمیدم که دیگه دارم می میرم، رفتم یه گوشه، یه ملافه انداختم روی سرم، شروع کردم به مردن.

فشارم واقعاً افتاد، شاید سرم گیج رفت، همه جا تاریک شد. داشتم می مردم. هی منتظر بودم که این تونل معروف رو ببینم، هی صبر کردم، هی مردم... ولی آخرش به هوش اومدم. تموم نشد که نشد آخرش. انگار برگشتم به زندگی، شروع کردم به حرف زدن با آدما...

صبح حس می کردم که شاید واقعاً دیشب داشتم تموم می کردم. به هر حال، خواب برآورده کردن آرزوی آدمه دیگه.

دیشب حس می کردم که جداً به مرگ نزدیکم. جالب بود.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, August 02, 2007

یه اتفاق کوچیک. وقتی داشتم می رفتم، موبایلمو خاموش کردم. دیگه روشن نشد.

پیش هر کی بردمش گفت مشکل نرم افزاری داره، که یه پیامد کوچیک هم بعدشه: همه contact ها و sms هام پاک میشن!

contact رو دوباره میشه پیدا کرد، ولی راستشو بگم، دلم خون شد واسه از دست دادن sms ها. من دو ساله که موبایل دارم، و از روز اول sms های خاصی هنوز توی گوشیم بود. پیام های پر از زندگی، پیام های پر از مرگ، خیلی پر از مرگ. از بیشتر کسانی که من میدونم اینجا رو میخونن حداقل یک sms توش بود.

موافقت کردم که reset اش کنن، اما مث اینکه کلی خاطره مُرد. خیلی ساده.دردم گرفت.

حالا خوبه که من به نشانه و پیام و این حرفا اعتقادی ندارم، ولی...زندگی از نو، آیا؟


پ.ن: رفقای عزیز. لطفاً یه sms بهم بزنین که شمارتونو داشته باشم.



   
2 حرف
........................................................................................

Home