قلعه تاناتوس



Sunday, December 30, 2007

ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل

عجایب نقش ها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی، ز دنیا و آخرت غافل

...



   
0 حرف
الهام واسه پست قبل کامنت گذاشته که "جان هر كي دوست داري براي چند دقيقه هم كه شده مرگ رو به حال خودش بگذار". خواستم بگم که این پروسه رو مدّتیه که شروع کردم. تو فکر کردن های این چند ماه به این نتیجه رسیدم که تنها راه برای رسیدن به نمی دونم کجا (شاید آرامش؟!) اینه که تلاش کنم به مرحله "لا اَدری گری" در دو زمینه خدا و مرگ برسم.

مبانی ( به نظر من بدیهی) رسیدن به این نتیجه هم ایناست:
1. من هیچ جواب قانع کننده ای برای دو تا سؤال "آیا خدا وجود داره؟" و "وقتی آخرش می میریم و نابود میشیم، چرا بیخود دست و پا بزنیم؟" تا حالا نشنیده ام. همه جواب هایی که شنیدم به نظرم قابل ردّه (و با اختلاف زیاد جواب های مذهبی بچگانه تر هستن).

2. فکر کردن به وجود خدا برای یک انسان آزاد اضطراب آوره. احتمال وجودش هم فاجعه اس!

3. از دست مرگ نمیشه خلاص شد.

این سه تا به علاوه اون مطلبی که در مورد لذت از زندگی چند وقت قبل نوشتم (در مورد ارزش های خانوادگی) باعث شده که در مورد این ایده بنیادیم که " حقیقت همیشه از لذت ارزشمند تر است" شک کنم. فکر کردم که شاید این ارزش بنیادی ذهن من صرفاً نتیجه وجود داشتن یا نداشتن بعضی ارزش های خانوادگی باشه و لا غیر، بدون هیچ مبنای فکری قوی.

این شاید یه جور اعلامیه و اعتراف شروع تسلیم باشه. هنوز یه شک رقیقه البته. شاید باید کاری رو بکنم که خیلی از دوستام در ظاهر انجام میدن: بیخیال این دو تا شدن، و تلاش برای حداکثر کردن لذت به جای حداقل کردن درد (که هدف فعلیمه). یه جور تولید ارزشی که الان ندارم (و متآسفانه هنوز فکر می کنم که خیلی مبتذله این ارزش لذّت از زندگی، ولی شاید چاره ای نداشته باشم).

و البته رسیدن به این مرحله "لا ادری" شدن پختگی زیاد میخواد، که شرمنده، من اصلاً ندارم. هنوز تو اول عقده ادیپ گیرم، چه برسه به آزادی فکری.


پ.ن: فقط ببین تو چند تا از این پاراگراف ها اول متن به آخر متن پنالتی می زنه! ذهنم داره وارد یه مرحله گذار میشه، شاید همین چیزی که بهش میگن شکستن شاخ جوانی و زمین گیر شدن. این ور تونل همین چیزیه که هستم، اون ورش یه آدم بی خیال که به نشستن روی یه جای سفت فکر می کنه.

کدومش جالب تره؟ اوّلی، نه؟ اصلاً باید این جور دیجیتال به قضیه نگاه کرد؟ اصلاً اگه بیخیال خدا و مرگ بشم، مسأله مهم دیگه ای می مونه؟ به نظرم آخرین کاری که خدا می تونست بکنه که این نظام خلقت یه چیزی افتضاح تر از الانش بشه ، این بود که انسان ها میتونستن آینده رو ببینن.

و خوشبختانه من هیچ ایده ای از اتفاقات آینده زندگیم ندارم.



   
8 حرف
........................................................................................

Saturday, December 29, 2007

مثل آب دهان مُرده رقیق...



   
1 حرف
........................................................................................

Friday, December 28, 2007

خوبه که آدم هر از گاهی تو زندگیش فرصتی پیدا کنه برای فکر کردن. مثل همین چند ماه اخیر برای من. بالاخره، بعد از چند سال.



   
0 حرف
هی آرزو می کنم کسی رو پیدا کنم که یه ساعت با هم در مورد این "خاتم فیروزه بواسحاقی" صحبت کنیم.

این یعنی مرگ رو از اول بدیهی فرض می کنم. انگار که هیچ راه حلی نداره.

خوب نداره.

این خاتم مشهور که معرَّف حضور هست؟ خصوصیت اصلیش چیه؟



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 25, 2007

و تو چه می دونی (و ما چه می دونیم) که این افسانه ابراهیم و اسماعیل و سنّت تاریخی قربانی چه اثری داره روی میزان اضطراب اختگی (Castration Anxiety) بر روی این ملّت مسلمون،

شاید یک و نیم میلیارد نفر تقسیم بر دو، ها؟

بریدن سر.



   
2 حرف
........................................................................................

Thursday, December 20, 2007

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدّی نگرفت


چیزهایی هم هست
لحظه هایی پر اوج
مثلاً شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور
چند ساعت راه است؟



   
2 حرف
........................................................................................

Wednesday, December 19, 2007

شیطان هیچوقت در مورد آدم ها قضاوت نمی کنه. شیطان آدمها را همون جوری که هستند قبول می کنه.

عوضش اونی که بهش میگن خدا...مگه کاری جز این داره؟ جز طبقه بندی و تقسیم کردن و امر و نهی.

مسخره اس.



   
4 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 18, 2007

ای که از کوچه معشوقه ی ما می گذری
بر حذر باش که سر می شکند دیوارش
...



   
1 حرف
قلبم رسماً به جنون گاوی مبتلا شده. تو هر پونزده ثانیه چهار بار rate تپش اش عوض میشه (این یعنی تغییر علامت مشتق دوم).

و جالبه که اصولاً الان استرس خاصی ندارم. این دیوونه واسه خودش می رقصه.



   
4 حرف
........................................................................................

Monday, December 17, 2007

سنگ بد گوهر اگر کاسه زرّین بشکست
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود



   
1 حرف
یک مرد وقتی تونست با این حقیقت مواجه بشه که هیچ راهی وجود نداره که برگرده به محیط امن رحم مادر، و تونست به جای جنینی خوابیدن- - .مچاله، پاها توی شکم، انگشت یا سیگار در دهن - طاق باز بخوابه، وارد مرحله جدیدی توی زندگیش شده. خیلی جدید و خیلی مهم.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, December 15, 2007

ذهن ما در برابر عوامل اضطراب زا دفاع می کنه، یعنی مکانیزم هایی رو فعال می کنه که باعث کاهش اضطراب بشن.

توصیه می کنم یه بار موقع خداحافظی طولانی مدت با یه دوست عزیز (یا یه عضو خانواده) به افکارت و به این مکانیزم های دفاعی ذهنت توجه کنی. اینکه چه فکرهایی میان و میرن که درد کمتر بشه. اطلاعات خیلی خوبی در مورد ساختار روانی آدم از این مشاهده در میاد، و می فهمی که چقدر گاهی این دفاع ها مبتذل هستن (این بهترین کلمه ایه که به ذهنم اومد) و چقدر بی بنیان و ساختگی. فقط ابزارهای دم دستی برای کاهش درد.

و این مدل ساده شده ای میشه از واکنش انسان در برابر مرگ اون آدم یا آدمایی با همون درجه اهمیت در آینده.



   
6 حرف
اینکه در خانواده ای که توش بزرگ شدی چه ارزش های بنیادی ای حاکم بوده خیلی روی کیفیت زندگیت تأثیر میذاره. ارزشهای عمومی تر رو بالاخره میشه عوض کرد (مثل ارزش نماز خوندن یا ضد ارزش بودن خوردن مشروب)، ولی ارزش های بنیادی میرن تو تار و پود وجودت. (گیر نده که چی بنیادی هست و چی نیست، این خیلی شخصیه دیگه).

حالا میخوام بگم فقط وجود یه سری ارزش مهم نیست، وجود نداشتن بعضی ارزش های دیگه (نه لزوماً ضد ارزش بودنشون) هم خیلی روی کیفیت زندگی مؤثره. من یکی از اینا رو در مورد خونواده خودمون کشف کردم تازه گی.

هیچوقت "لذت بردن از زندگی" بین ما ارزشمند و مهم نبوده. مطلقاً. هیچ کلامی یا اتفاقی در طول زندگیم توی خونواده یادم نمیاد که به لذت زندگی ارزش داده باشه. achievement خیلی مهم بوده، ولی خود زندگی نه.

واسه همینه که وقتی یکی از شما دوستانه بهم میگین "بابا حالشو ببر، چی کار به آخرش داری؟" من برّ و بر نگاتون می کنم. انگار می پرسم "مگه قراره که لذت ببرم؟"، حتی "مگه خوبه که لذت ببرم؟ بده ها!".

و این برای من خیلی بنیادی تر از اونه که فکرشو بکنی.

حس می کنم یه روزی این تو ذهن من تغییر می کنه، در نتیجه یک insight و بینش لحظه ای. مشابهش قبلاً برام پیش اومده. با خودکاوی میشه این چیزا رو کشف کرد، ولی عوض کردنش بینش میخواد.



   
3 حرف
........................................................................................

Friday, December 14, 2007

خیلی منتظرم که این یه ماه هم تموم شه و برگردم، ولی یه پدیده ای خیلی جالبه.

امشب برنامه خداحافظی با بچه های این دانشکده بود. وقتی اومدم به ذهنم نمی رسید که این قدر از نظر عاطفی به این بچه ها وابسته بشم که موقع خداحافظی بغض کنم... اونم چه بغضی... اونم من!

باورت میشه؟ این قدر این آدما مهربون و دوس داشتنی بودن که جای خالیشون رو بعداً توی زندگیم حس خواهم کرد. اونم نه یه نفر و دو نفر...

یه مزیت درس خوندن تو رشته های بیزنس به مهندسی ها اینه که تو عضو یه جامعه بزرگ میشی که همه با هم دوستن، نه فقط هم کلاسی. این تنوع رشته های لیسانس هم این گروه رو خیلی جذاب می کنه. بر خلاف شریف که اصرار داره دانشجوهای MBA مهندسی خونده باشن، خیلی از بچه های اینجا علوم انسانی خوندن. روان شناسی، فلسفه، جامعه شناسی، اقتصاد...حتی یکی از بروبچ تو پرینستون جامعه شناسی خونده و بعدش چندین سال تو یه گروه رقص کار کرده.

دلم تنگشون خواهد شد.



   
5 حرف
وقتی برگردم، روی یک...نه روی چندین تا کاغذ بزرگ می نویسم Shit Happens...و میذارم بالای تختم و روی میزم و روی دیوار.

تا همیشه یادم باشه که قوانین این دنیا رو باید به رسمیت شناخت.

و اینکه این قدر قوی نیستم که این قوانین رو عوض کنم.

حافظه، حافظه غمیست عمیق
...



   
2 حرف
........................................................................................

Thursday, December 13, 2007

«... من نه دل نگران سنّتم، نه دل نگران تجدّد، نه دل نگران تمدّن، نه دل نگران فرهنگ و نه دل نگران هيچ امر انتزاعي از اين قبيل. من دل نگران انسان هاي گوشت و خون داري‌هستم که مي آيند، رنج مي برند و مي روند. سعي کنيم که اولاَ : انسان ها هرچه بيشتر با حقيقت مواجهه يابند، به حقايق هرچه بيشتري دست يابند؛ ثانياَ هرچه کمتر درد بکشند و رنج ببرند و ثالثاَ هرچه بيشتر به نيکي و نيکوکاري بگرايند و براي تحقّق اين سه هدف از هرچه سودمند مي تواند بود بهره مند گردند، از دين گرفته تا علم، فلسفه، هنر، ادبيات و همه دستاوردهاي بشري ديگر. »

مصطفي ملكيان


پ.ن: من فقط یه بار پای صحبت این آدم نشسته ام (توی دفتر مطالعات فرهنگی). همون یه بار کافی بود که بفهمم با آدم بزرگی طرفم.
امروز این جمله رو که دیدم مطمئن تر شدم.

خیلی موافقم، به خصوص با اون بخشی که بولد کردم.

متن از وبلاگ نیلوفر.



   
3 حرف
........................................................................................

Wednesday, December 12, 2007

وی خاطره ات پونز، نوک تیز ته کفشم...



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 11, 2007

این پست فاطمه جالبه.

مخصوصاً آخرش: قاطی می نُماییم!



   
1 حرف

"Put your hand on a hot stove for a minute, and it seems like an hour. Sit with a pretty girl for an hour, and it seems like a minute. THAT'S relativity."

Albert Einstein




   
0 حرف
این میانه روی در عقاید هم از اون ارزش های گول زننده اس. معنیش دقیقاً یعنی اینکه هیچ وری نباشی و هیچ غلطی نکنی.

خیلی خوبه که آدم به حرفای همه گوش بده، اما معنی نداره که به جای یه چهارچوب فکری منسجم، بری هر بخشی از عقایدت رو از یکی بگیری. مثلاً ادعای لیبرال بودن اخلاقی و پلورالیزم بکنی و طرفدار اقتصاد دولتی و کمونیستی باشی، یا ادعای پوزیتیویست بودن بکنی و به خدا هم اعتقاد داشته باشی.

آدم های معتدل دقیقاً همون هایی هستن که هیچ کار خاصی نمی کنن (منظورم تندروی رفتاری و بی سیاستی نیست، تو حوزه افکار حرف می زنم. مطمئناً برای عملی کردن یک ایده باید سیاست داشت و به منافع گروه های دیگه هم فکر کرد).

من از نظر فکری تند رو ام. خیلی بیش تر از ایام جوانی.



   
1 حرف
........................................................................................

Sunday, December 09, 2007

یه وقتی پیدا کنم این تئوری Erectional Motivation ام رو توسعه میدم.

به امام می تونه زندگی آدم رو از این رو به اون رو کنه...البته جهتش قابل تعیین نیست (یعنی نمی دونی از کدوم رو به کدوم رو!)، ثابت هم نیست. روی اینش باید کار کنم. جهت دادن خشم کار سختیه.

دختر و پسر هم نداره، دخترا هم می تونن این طوری انگیزه پیدا کنند. خودم چند نفر رو میشناسم!



   
2 حرف
جالب نیست که تو فرهنگ ما ابراز خشم شده یه ارزش؟ حتی گاهی سبمل قدرت مردانه.

در مورد این آخری طرف تقاضا هم به شدت فعّاله به نظرم.



   
1 حرف
........................................................................................

Saturday, December 08, 2007

میدونستی Journal Paper هست روی این موضوع که اعتراف به سبک کاتولیک ها خواص درمانی داره؟



   
3 حرف
........................................................................................

Wednesday, December 05, 2007

حکمت جدیدی که به ذهنم رسید چند روز پیش...

بخش مهمی از زندگی این دنیا عبارتست از پیچاندن (قُر زدن) پارتنر مردم و پیچانده شدن (قُر زده شدن) پارتنرت توسط مردم.



   
4 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 04, 2007

از بازی های روزگار همین بس که امروز واسه درس رهبری یه ارائه داشتم در وصف خوش بینی و optimism و اینکه چقدر زندگی رو شیرین می کنه و چقدر رهبران باید بتونن پیروانشون رو به روزگار خوش بین کنن و از این حرفا...

جالب اینجا بود که خیلی ها جداً تحت تأثیر قرار گرفته بودن، چون کلّی قصه روان شناسی علمی قاطیش کردم و در مورد شباهت آدم های افسرده با سازمان های افسرده صحبت کردم و به خوردشون دادم. خوب هم پرزنت کردم.

ولی به امام همش وسطش فکر می کردم که بگم همه اینا درست...ولی آخرش می میریم احمق! حالیته؟

دلتو میخوای به چی خوش کنی؟


پ.ن: این پست هیچ تناقضی با پست پایینی ندارد!



   
2 حرف
یه اعتراف تلخ دیگه. این یکی رو جدی دوس ندارم.

با اینکه دلم برای خیلی ها تنگ شده...ولی باید بگم اینجا ذهنم خیلی خیلی آروم تر از ایرانه.

در مقیاس احساساتی که صبح تا شب اونجا باهاشون لاس می زدم، اینجا حداکثر یکی دو بار دلم گرفته.

نمی فهمم چرا؟ من آدمی نیستم که خیلی اتفاقات محیط اطراف و سیاست های جمهوری اسلامی و چیزای روزمره این جوری افسرده ام کنه. ناراحت ممکنه بشم، ولی مثلاً ترس از مرگ ارتباط مستقیمی با اتفاقات دور و برم نداره (البته گاهی داره، از نوع معکوس، میدونی که؟). بنا بر این نباید اوضاع ذهنیم با اومدن به این مملکت عوض می شد.

ولی شده. به وضوح خوشحال تر از ایرانم. و البته این ممکنه صرفاً یک رابطه همزمانی باشه و نه علت و معلولی، بعد از چند ماه طوفانی اول سال...



   
3 حرف
........................................................................................

Sunday, December 02, 2007

گاهی احساسات یه بچه هیفده ساله رو دارم. رقابت می کنم تو ذهنم، با یکی از شماها مثلاً، سر کوچکترین چیزها. هی میخوام شاخ بشکنم.

عصبانی میشم وقتی این احساسات بچگانه میان.

مسخره اس. هنوز ترم اولی که اومده بودم شریف یادمه. روزگار سیاهی بود جدی.



   
2 حرف
سهم ما اینه
شاید
زیاد و کم
...



   
0 حرف
........................................................................................

Home