قلعه تاناتوس



Sunday, December 30, 2007

الهام واسه پست قبل کامنت گذاشته که "جان هر كي دوست داري براي چند دقيقه هم كه شده مرگ رو به حال خودش بگذار". خواستم بگم که این پروسه رو مدّتیه که شروع کردم. تو فکر کردن های این چند ماه به این نتیجه رسیدم که تنها راه برای رسیدن به نمی دونم کجا (شاید آرامش؟!) اینه که تلاش کنم به مرحله "لا اَدری گری" در دو زمینه خدا و مرگ برسم.

مبانی ( به نظر من بدیهی) رسیدن به این نتیجه هم ایناست:
1. من هیچ جواب قانع کننده ای برای دو تا سؤال "آیا خدا وجود داره؟" و "وقتی آخرش می میریم و نابود میشیم، چرا بیخود دست و پا بزنیم؟" تا حالا نشنیده ام. همه جواب هایی که شنیدم به نظرم قابل ردّه (و با اختلاف زیاد جواب های مذهبی بچگانه تر هستن).

2. فکر کردن به وجود خدا برای یک انسان آزاد اضطراب آوره. احتمال وجودش هم فاجعه اس!

3. از دست مرگ نمیشه خلاص شد.

این سه تا به علاوه اون مطلبی که در مورد لذت از زندگی چند وقت قبل نوشتم (در مورد ارزش های خانوادگی) باعث شده که در مورد این ایده بنیادیم که " حقیقت همیشه از لذت ارزشمند تر است" شک کنم. فکر کردم که شاید این ارزش بنیادی ذهن من صرفاً نتیجه وجود داشتن یا نداشتن بعضی ارزش های خانوادگی باشه و لا غیر، بدون هیچ مبنای فکری قوی.

این شاید یه جور اعلامیه و اعتراف شروع تسلیم باشه. هنوز یه شک رقیقه البته. شاید باید کاری رو بکنم که خیلی از دوستام در ظاهر انجام میدن: بیخیال این دو تا شدن، و تلاش برای حداکثر کردن لذت به جای حداقل کردن درد (که هدف فعلیمه). یه جور تولید ارزشی که الان ندارم (و متآسفانه هنوز فکر می کنم که خیلی مبتذله این ارزش لذّت از زندگی، ولی شاید چاره ای نداشته باشم).

و البته رسیدن به این مرحله "لا ادری" شدن پختگی زیاد میخواد، که شرمنده، من اصلاً ندارم. هنوز تو اول عقده ادیپ گیرم، چه برسه به آزادی فکری.


پ.ن: فقط ببین تو چند تا از این پاراگراف ها اول متن به آخر متن پنالتی می زنه! ذهنم داره وارد یه مرحله گذار میشه، شاید همین چیزی که بهش میگن شکستن شاخ جوانی و زمین گیر شدن. این ور تونل همین چیزیه که هستم، اون ورش یه آدم بی خیال که به نشستن روی یه جای سفت فکر می کنه.

کدومش جالب تره؟ اوّلی، نه؟ اصلاً باید این جور دیجیتال به قضیه نگاه کرد؟ اصلاً اگه بیخیال خدا و مرگ بشم، مسأله مهم دیگه ای می مونه؟ به نظرم آخرین کاری که خدا می تونست بکنه که این نظام خلقت یه چیزی افتضاح تر از الانش بشه ، این بود که انسان ها میتونستن آینده رو ببینن.

و خوشبختانه من هیچ ایده ای از اتفاقات آینده زندگیم ندارم.



   
8 حرف
........................................................................................

Home