قلعه تاناتوس



Saturday, February 23, 2008

یه وقتایی تو زندگیت یه اشتباه ناجوری می کنی... اشتباه احمقانه، جگر سوز، و مث سگ پشیمون میشی... اون وقت سال ها بعد می فهمی و حس می کنی که چه خوب که اشتباه کردم. چه خوب که این جوری شد، یا اون جوری نشد...

متافیزیکال که به قضیه نگاه کنی می تونی بذاریش به حساب فرشته نگهبانت یا خدا یا هر چیز دیگه ای. عجالتاً اشکالی نداره!



   
0 حرف
فکر می کنم از نصایح زیبای لقمان به پسرشه توی قرآن، که "لا تَمشِ فی الاَرضِ مَرَحاً" - با غرور و تبختر راه نرو - که نه قدّت از کوه ها بلندتر میشه و نه زمین رو پاره می کنی.

روزی صد خط، هر خط چهار بار.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, February 21, 2008

خوب بود اگه این جوری می نوشتش:

والعَصر. اِنَّ الانسانَ لَفی خُسر. خوب همه تونو اُسکل کردم، نه؟



   
2 حرف
........................................................................................

Tuesday, February 19, 2008

دیروز رفتم برای فرستادن مدارک سربازی واکسن بزنم، الان فکر می کنم هم دیفتری گرفتم، هم کزاز و هم مننژیت!

خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه...



   
3 حرف
........................................................................................

Wednesday, February 13, 2008

مثلّث تشکیل دادن توی رابطه یعنی اینکه آدمها پای یک نفر دیگه رو به یه رابطه دو نفره باز می کنند که سه نفره بشه، خیلی وقت ها فقط به صورت ذهنی وبدون هیچ واقعیت خارجی، فقط خلق یه تهدید.

حالا چی جالبه...

بعضی آدمها همیشه مثلث تشکیل میدن که نفر سوّمی باشه که شکستش بدن.

بعضی ها همیشه مثلث تشکیل میدن که نفر سومی باشه که بهش ببازن.

بعضی ها از ترس و وحشت این که نفر مقابل اول مثلث بسازه، پیش قدمی می کنن.

بعضی ها همیشه وحشت دارن که خودشون واقعاً پای نفر سوّم رو به رابطه باز کنن (و گاهی به همین دلیل هیچ وقت وارد رابطه نمیشن)

حالت های مختلف دیگه هم هست...جالب اینکه من چند مورد دیدم که این نفر سوّم ذهنی پدر یا برادر دختره بوده.

خلاصه که بساطیه این علم مثلثات... اُدیپ شاه را به خاطر بسپار!



   
2 حرف
........................................................................................

Tuesday, February 12, 2008

...وقتی صفای باطن می خندوندت...



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, February 08, 2008

کلاً با کارهای این گروه کیوسک خیلی حال نمی کنم، ولی معتقدم اگه تو عمرشون فقط همین یه کار رو کرده بودن کافی بود واسه خوش نامیشون: اختراع واژه "پیتزای قرمه سبزی" به عنوان معادل "دموکراسی دینی".

این بود انشای من به مناسبت سالگرد "انفجار نور".



   
1 حرف
یه مقاله خوب و تر و تمیز در مورد خودشیفتگی گذاشتم اینجا.

به همه آدم های خودشیفته و دوستان آدم های خودشیفته و سایرین توصیه می کنم.



   
1 حرف
به وضع فعلی ایران که نگاه می کنم، در هیچ زمینه ای هیچ افق روشنی نمی بینم. واقعاً وضعیت اقتصادی و سیاسی کشور اونقدر سیاهه که خوش خیالیه که در کوتاه مدت به چیزی شبیه پیشرفت و بهبود فکر کنیم (مگه در مسائل هسته ای و موشکی، که اهمیتشون ما رو بعله!). افسردگی شدید رو میشه تو چهره و حرف های خیلی از بزرگان هم دید، از استادهای دانشگاه تا سیاسیون سابق و فعلی.

حالا تو این دوران سختی چه باید کرد؟ خیلی فکر کردم روی این موضوع و با بعضی از آدم هایی که قبولشون دارم هم حرف زدم. نتیجه اش اینه که غیر از انجام کارهای معمولی زندگی، تو این دوران باید روی دو تا چیز سرمایه گذاری کرد:

اول روی دانش و مهارت های فردی. خوندن تاریخ و فلسفه و روان شناسی و اقتصاد و مدیریت و مهندسی و هر چیز دیگه ای که درک و فهم و توانایی آدم رو رشد بده. شاید اگه به هر دلیلی دوران روشن تری برسه، دیگه وقت برای توسعه نداشته باشیم. دیگه نتونیم مثل بعضی از این شب ها بشینیم با رفقا تا دیر وقت در مورد وجود خدا و حدود آزادی و دو بعدی بودن زمان گپ بزنیم.

دوم - که توی ینگه دنیا اهمیتش رو فهمیدم - سرمایه گذاری روی network آدمهای دور و برمون. Networking مهارتیه که به دست آوردنش زمان می خواد، و بعد سال ها طول می کشه که بتونی شبکه قوی و به درد بخوری رو بسازی، ولی جدی فکر می کنم هسته این شبکه رو باید در این زمان های کم امید ساخت. دوران بهتر زمان استفاده اس. به نظرم آدمها تو سختی راحت تر دور هم جمع میشن تا تو راحتی، و روابطی که تو این دوران ساخته میشن پایدار ترند. اینو الان به چشم خودم می بینم.



   
2 حرف
........................................................................................

Thursday, February 07, 2008

وقتی یه آدم برات خداس، می تونی عاشقش بشی، می تونی ازش بترسی، می تونی همه ذهنت رو بدی بهش...ولی نمی تونی دوسِش داشته باشی.

تبدیل یه خدا به یه آدم که دوسِش داری و رفیقته و می تونی باهاش گپ بزنی فرایندیه که زمان لازم داره و هشیاری، شاید کمی هم شانس.

ولی تهش آی شیرینه...قشنگه...



   
1 حرف
........................................................................................

Monday, February 04, 2008

یه پدیده ای هست تو روان شناسی، به اسم عمومی درونی سازی (internalization). این کلمه تو حوزه های مختلف استفاده میشه، اما اونی که الان من در موردش حرف می زنم درونی سازی انتظارات دیگران (به خصوص والدین) تو ذهن خود آدمه. یعنی شرایطی که مثلاً در کودکی پدر و مادر از بچه انتظاراتی داشتن (مثلاً اصول اخلاقی)، و این انتظارات به تدریج به توقع بخشی از ذهن خود فرد تبدیل شده.

کانسپت Super Ego فروید یه چیزی تو این مایه هاس. مسؤول دادن تذکرات اخلاقی و رفتاری به Ego، شبیه نفس لوّامه خودمون. یه مثال دیگه که خیلی جالبه (تو حوزه رفتاری) رابطه مشهور بین سطح انتظارات (Expectations) از فرد و کارایی (Performance) اون تو یه حوزه خاصه. برای نمونه Pygmalion Effect رو ببینید:


The Pygmalion effect, Rosenthal effect, or more commonly known as the "teacher-expectancy effect" refers to situations in which students perform better than other students simply because they are expected to do so. The Pygmalion effect requires a student to internalise the expectations of their superiors. It is a kind of self-fulfilling prophecy, and in this respect, students with poor expectations internalise their negative label, and those with positive labels succeed accordingly.


حالا همه این گل واژه ها رو گفتم که اینو بگم. این فرایند به نظر با نمک درونی سازی گاهی پدر منو در میاره. حدس می زنم خیلی از شماها هم این مشکل رو داشته باشید.

قضیه اینه: سطح انتظاراتی که اول پدر و مادرم و بعداً معلم ها و استادها در طول زندگیم از من داشتن خیلی زیاد بوده. از وقتی که یادم میاد، من قرار بوده یه استاد دانشگاه معتبر بشم و (به اینجاش نخند لطفاً!) یه مصلح اجتماعی بزرگ. در کنار این دو تا، تو دانشکده برق قرار شد یه مهندس خوب بشم و تو مدیریت یه بیزنس مَن موفق!

حالا مصیبت اینه که این انتظارات که قبلاً از طرف آدمهای دیگه وجود داشت، در طول زمان درونی شده، و از همه بدتر اینه که چیزی جایگزین چیز دیگه نشده، همشون در کنار هم به زندگی ادامه میدن! به وضوح می دونم این انتظارات در طول زندگیم باعث شده که پرفورمنس من بالا بره و به یه جاهایی برسم. اما این وضع از یه طرف خودشیفتگی منو تقویت می کنه شدیداً، و از طرف دیگه باعث اضطراب زیاد میشه گاهی، چون تبدیل شدن به هرکدوم از اینا کلی کار و مطالعه و دردسر داره (فقط فکر کن به اون کانسپت مصلح اجتماعی!). دردسر دیگه اش اینه که خیلی سخته بتونم در مورد مسیر زندگیم تصمیم بگیرم. الان دیگه هر تصمیم اساسی ای برای انتخاب یه مسیر، بقیه option ها رو رد می کنه. تا ابد هم نمیشه با همه اینا کج دار و مریز رفتار کرد (کاری که مدت هاست دارم می کنم). با هر کسی هم که مشورت می کنم، کمکی به سرکوب این انتظارت نمی کنه که هیچ، بدترش هم می کنه. پارامترهای مسأله هم که خیلی خیلی بیشتر از توان پردازش مغز منه...

خلاصه اش این که امروز یهو این burst انتظارات زد بالا، و دهان ما را (صاف) نمود...

کسی تجربه به درد بخوری داره؟



   
5 حرف
........................................................................................

Sunday, February 03, 2008

مسأله رو که ساده کنی، میشه نیروهایی رو در نظر بگیری که زندگی رو زیبا می کنند و نیروهایی که سخت (هم پوشانی هم دارن)

لذت عاشقی، لذت یاد گرفتن و غیر ممکن بودن پیش بینی آینده چیزایی هستن که معنی میدن به زندگی. جدی بدون اینا فکر کردی چی می شد؟



   
2 حرف
........................................................................................

Home