قلعه تاناتوس



Monday, February 04, 2008

یه پدیده ای هست تو روان شناسی، به اسم عمومی درونی سازی (internalization). این کلمه تو حوزه های مختلف استفاده میشه، اما اونی که الان من در موردش حرف می زنم درونی سازی انتظارات دیگران (به خصوص والدین) تو ذهن خود آدمه. یعنی شرایطی که مثلاً در کودکی پدر و مادر از بچه انتظاراتی داشتن (مثلاً اصول اخلاقی)، و این انتظارات به تدریج به توقع بخشی از ذهن خود فرد تبدیل شده.

کانسپت Super Ego فروید یه چیزی تو این مایه هاس. مسؤول دادن تذکرات اخلاقی و رفتاری به Ego، شبیه نفس لوّامه خودمون. یه مثال دیگه که خیلی جالبه (تو حوزه رفتاری) رابطه مشهور بین سطح انتظارات (Expectations) از فرد و کارایی (Performance) اون تو یه حوزه خاصه. برای نمونه Pygmalion Effect رو ببینید:


The Pygmalion effect, Rosenthal effect, or more commonly known as the "teacher-expectancy effect" refers to situations in which students perform better than other students simply because they are expected to do so. The Pygmalion effect requires a student to internalise the expectations of their superiors. It is a kind of self-fulfilling prophecy, and in this respect, students with poor expectations internalise their negative label, and those with positive labels succeed accordingly.


حالا همه این گل واژه ها رو گفتم که اینو بگم. این فرایند به نظر با نمک درونی سازی گاهی پدر منو در میاره. حدس می زنم خیلی از شماها هم این مشکل رو داشته باشید.

قضیه اینه: سطح انتظاراتی که اول پدر و مادرم و بعداً معلم ها و استادها در طول زندگیم از من داشتن خیلی زیاد بوده. از وقتی که یادم میاد، من قرار بوده یه استاد دانشگاه معتبر بشم و (به اینجاش نخند لطفاً!) یه مصلح اجتماعی بزرگ. در کنار این دو تا، تو دانشکده برق قرار شد یه مهندس خوب بشم و تو مدیریت یه بیزنس مَن موفق!

حالا مصیبت اینه که این انتظارات که قبلاً از طرف آدمهای دیگه وجود داشت، در طول زمان درونی شده، و از همه بدتر اینه که چیزی جایگزین چیز دیگه نشده، همشون در کنار هم به زندگی ادامه میدن! به وضوح می دونم این انتظارات در طول زندگیم باعث شده که پرفورمنس من بالا بره و به یه جاهایی برسم. اما این وضع از یه طرف خودشیفتگی منو تقویت می کنه شدیداً، و از طرف دیگه باعث اضطراب زیاد میشه گاهی، چون تبدیل شدن به هرکدوم از اینا کلی کار و مطالعه و دردسر داره (فقط فکر کن به اون کانسپت مصلح اجتماعی!). دردسر دیگه اش اینه که خیلی سخته بتونم در مورد مسیر زندگیم تصمیم بگیرم. الان دیگه هر تصمیم اساسی ای برای انتخاب یه مسیر، بقیه option ها رو رد می کنه. تا ابد هم نمیشه با همه اینا کج دار و مریز رفتار کرد (کاری که مدت هاست دارم می کنم). با هر کسی هم که مشورت می کنم، کمکی به سرکوب این انتظارت نمی کنه که هیچ، بدترش هم می کنه. پارامترهای مسأله هم که خیلی خیلی بیشتر از توان پردازش مغز منه...

خلاصه اش این که امروز یهو این burst انتظارات زد بالا، و دهان ما را (صاف) نمود...

کسی تجربه به درد بخوری داره؟



   
5 حرف
........................................................................................

Home